نمی دانست یا نمی توانست باور کند که روزی خورشید فراموش شده، می دمید طاقچه های برف، می پوسیدند دانه ها از خواب می پریدند ذره های کوچک زندگی در نارنجی ها و سبز های روشن می درخشیدند کسی او را از سایه اش می شناخت کسی او را می یافت حتی اگر رفته بود تا دورترین آبی های جهان تا ساکت ترین خیابان های سفید تا بربادرفته ترین نشانی ها.