در ظلمت خشک و سرد شبانه، هزارن ستاره نمایان شدند و درخشش یخ زده شان بی درنگ از هم جدا شده و شروع کردند به طرز نامحسوسی لغزیدن به سوی افق. ژانتین نمی توانست از تماشای این آتشهای سرگردان چشم بردارد. همراه با آنها میچرخید و همان چرخش بیحرکت، رفته رفته او را با ژرف ترین نقطهی ذاتش که امنون سرما و هوس در آن در نبرد بودند، پیوند میداد. روبهرویش ستارهها یک به یک فرو میافتاند، سپس میان تخته سنگهای صحرا خاموش میشدند.و ژانتین هربار کمی بیشتر آغوشش را به روی شب میگشود.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir