به نام خدا

یه کتاب خوب میتونه زندگیت رو عوض کنه!

02166963155
ناموجود
این کالا فعلا موجود نیست اما می‌توانید زنگوله را بزنید تا به محض موجود شدن، به شما خبر دهیم.
موجود شد باخبرم کن

کتاب‌های مشابه







افسانه‌ی ایکاباگ





فرصت دارید این کتاب ارزشمند را تهیه کنید!

در صورت تأخیر یا تغییر قیمت در تامین کتاب، اطلاع‌رسانی خواهد شد.





آیکون توضیحات کتاب

معرفی کتاب

کتاب «افسانه‌ی ایکاباگ» نوشته جی. کی. رولینگ، داستانی افسانه‌ای و ماجراجویانه است که در سرزمین خیالی کورنوکوپیا روایت می‌شود. این سرزمین پر از شادی، فراوانی و مردمانی خوشحال است، اما افسانه‌ای درباره هیولایی بزرگ و ترسناک به نام ایکاباگ که در باتلاق‌های شمالی کمین کرده، در میان مردم پیچیده است. داستان حول دو کودک شجاع به نام‌های دیزی و برت می‌چرخد که تصمیم می‌گیرند پرده از راز این هیولا بردارند و ترس را از دل مردم سرزمینشان بیرون کنند. آن‌ها در مسیر ماجراجویی خود با حقایق پنهان، ظلم و فساد در پادشاهی و نقشه‌های تاریک مشاوران روبه‌رو می‌شوند و تلاش می‌کنند تا عدالت و امید را به سرزمین بازگردانند. «افسانه‌ی ایکاباگ» علاوه بر داستانی فانتزی و هیجان‌انگیز، نمادهایی عمیق درباره ترس‌های ساختگی، قدرت کنترل از طریق ترس، و اهمیت شجاعت و دوستی دارد. این کتاب برای کودکان و نوجوانان نوشته شده و با تصویرسازی‌های جذاب و روایت گیرا، تجربه‌ای خواندنی و آموزنده فراهم می‌کند. به طور خلاصه، «افسانه‌ی ایکاباگ» داستانی افسانه‌ای، پرماجرا و آموزنده است که با ترکیب عناصر فانتزی و پیام‌های اخلاقی، خوانندگان را به دنیایی رازآلود و پر از هیجان می‌برد و برای کودکان و نوجوانان بسیار مناسب است.

درباره کتاب «افسانه‌ی ایکاباگ»

در داستان «افسانه‌ی ایکاباگ» پیام‌های مهم و عمیقی درباره ترس و شجاعت وجود دارد که به شکل نمادین و داستانی به مخاطب منتقل می‌شود: ترس‌های ساختگی و قدرت آن‌ها: ایکاباگ نمادی از ترس‌های ساخته شده توسط جامعه است که مردم را به اشتباه وادار به ترسیدن از چیزی می‌کند که واقعیت ندارد یا آن‌طور که تصور می‌شود خطرناک نیست. این پیام نشان می‌دهد چگونه ترس‌های بی‌اساس می‌توانند زندگی افراد و جامعه را تحت تأثیر قرار دهند و حتی به ابزاری برای کنترل و سلطه تبدیل شوند. شجاعت در مواجهه با ترس: شخصیت‌های اصلی داستان، به ویژه دیزی و برت، با شجاعت و کنجکاوی به دنبال کشف حقیقت پشت افسانه ایکاباگ می‌روند و تلاش می‌کنند ترس‌های بی‌اساس را کنار بزنند. این پیام تأکید می‌کند که شجاعت یعنی روبه‌رو شدن با ترس‌ها، جستجوی حقیقت و مقابله با ظلم و نادانی. ترس به عنوان نیرویی که فقط با باور مردم واقعی می‌شود: داستان نشان می‌دهد که ترس زمانی قدرت واقعی پیدا می‌کند که مردم به آن توجه کنند و باورش داشته باشند. این مفهوم به اهمیت آگاهی و شناخت در کاهش ترس‌ها اشاره دارد. مقابله با جهل و سوءاستفاده از ترس: داستان به مبارزه با ظلم و فساد ناشی از سوءاستفاده از ترس‌های مردم می‌پردازد و اهمیت آگاهی و شجاعت فردی و جمعی را در برابر این مسائل برجسته می‌کند. این پیام‌ها به کودکان و نوجوانان کمک می‌کند تا بفهمند ترس‌هایشان ممکن است ناشی از تصورات نادرست باشد و با شجاعت و کنجکاوی می‌توانند بر آن‌ها غلبه کنند و دنیایی روشن‌تر و عادلانه‌تر بسازند.

خواندن کتاب «افسانه‌ی ایکاباگ» را به چه کسانی توصیه می‌کنیم؟

کودکان و نوجوانان به ویژه از سن 9 سال به بالا که به داستان‌های فانتزی، افسانه‌ای و ماجراجویانه علاقه دارند؛ والدین و مربیانی که می‌خواهند با قصه‌ای جذاب و آموزنده، مفاهیمی مانند شجاعت، دوستی، مقابله با ترس و اهمیت حقیقت را به کودکان منتقل کنند؛ نوجوانان و جوانانی که دوست دارند داستان‌هایی با شخصیت‌های قوی، روایت گیرا و فصل‌های کوتاه داشته باشند؛ علاقه‌مندان به آثار جی. کی. رولینگ که می‌خواهند فراتر از دنیای هری پاتر، با داستانی مستقل و متفاوت آشنا شوند؛ کسانی که به دنبال کتابی با پیام‌های اخلاقی و اجتماعی ضمن سرگرمی هستند؛ بزرگسالانی که از داستان‌های افسانه‌ای با لایه‌های پنهان اجتماعی و سیاسی لذت می‌برند. این کتاب با ترکیب عناصر فانتزی، ماجراجویی و پیام‌های عمیق درباره ترس و شجاعت، گزینه‌ای مناسب برای رشد فکری و فرهنگی کودکان و نوجوانان است و همچنین برای خواندن به صورت قصه‌های شبانه بسیار مناسب است.

در بخشی از کتاب «افسانه‌ی ایکاباگ» می‌خوانیم

بسته به اینکه چه کسی این داستان را روایت می‌کرد، ایکاباگ خلق‌وخو و ظاهر متفاوتی می‌یافت. برخی او را ماروَش توصیف کرده بودند و دیگران چیزی شبیه اژدها و بعضی هم گفته بودند جانوری است شبیه گرگ. بعضی گفته بودند این هیولا می‌غریده و برخی دیگر صدایش را شبیه فش‌فش مار توصیف کرده بودند. بعضی هم گفته بودند که خیلی ساکت و بی‌صدا راه می‌رفته، انگار که مِهی بی‌سروصدا و آرام‌آرام روی باتلاق پایین می‌آمده. برای ایکاباگ قدرت‌های خارق‌العاده‌ای نیز ذکر کرده بودند. مثلاً گفته بودند می‌تواند صدای انسان را تقلید کند تا مسافران را به چنگال خودش بکشاند. اگر کسی تلاش می‌کرد او را بکشد، زخم‌های هیولا به طرز سحرآمیزی بهبود می‌یافت یا به دو ایکاباگ تبدیل می‌شد. می‌توانست پرواز کند، آتش از دهانش بیرون بفرستد یا تیرهای زهرآگین شلیک کند. خلاصه اینکه، توانایی‌های ایکاباگ بستگی داشت به قدرت تخیل راوی‌ای که او را توصیف می‌کرد. در سرتاسر مملکت پدرومادرها به فرزندانشان می‌گفتند: «حواست باشه وقتی من دارم کار می‌کنم، از باغ بیرون نری؛ چون ممکنه ایکاباگ تو رو بگیره و یه لقمه چپت کنه.» یکی از بازی‌های محبوب بچه‌ها هم بازی تخیلی جنگ با ایکاباگ بود. دختربچه‌ها و پسربچه‌ها در دورهمی‌ها درباره ایکاباگ داستان‌های ترسناک تعریف می‌کردند و بعضی وقت‌ها، این داستان‌ها چنان باورپذیر بودند که تبدیل به کابوس‌های شبانه بچه‌ها هم می‌شدند. برت بیمیش یکی از همین پسربچه‌ها بود. یک بار که خانواده او خانواده داوتیل را برای شام دعوت کرده بودند، آقای داوتیل همه را با داستانی که ادعا می‌کرد آخرین خبر مربوط به ایکاباگ است، حسابی سرگرم کرد. آن شب، برت پنج‌ساله نفس‌نفس‌زنان و وحشت‌زده از خواب پریده بود. در کابوس دیده بود که وقتی رفته‌رفته در باتلاقی مه‌آلود فرومی‌رفته، چشمان سفید و عظیم هیولایی به او زل زده. «آروم باش! آروم باش!» مادرش بود که پاورچین‌پاورچین با شمعی خود را رسانده بود به اتاق برت و آرام همان‌طور که او را توی آغوش گرفته بود و به عقب و جلو می‌برد، توی گوشش زمزمه کرد: «ایکاباگ اصلاً وجود نداره برتی، این فقط یه داستان احمقانه‌ست.» برت بریده‌بریده گفت: «ا... ا... اما... آقای داوتیل گفت که اون گوسفندها نا... نا... ناپدید شدن.» خانم بیمیش گفت: «درسته. اون‌ها گم شدن، اما نه به‌خاطر اینکه هیولا اون‌ها رو خورده. گوسفندها جونورهای خنگی هستن. بی‌هدف این‌طرف و اون‌طرف می‌رن و بعضی وقت‌ها گم می‌شن یا توی باتلاق فرومی‌رن.» «ا... ا... اما آقای داوتیل گفت که آ... آ... آدم‌ها هم ناپدید شدن.» «فقط اون آدم‌هایی که اونقدر احمق هستن که شب‌ها دوروبر اون باتلاق پرسه بزنن. حالا آروم باش برتی! هیچ هیولایی در کار نیست.» «اما آ... آ... آقای داوتیل گفت آ... آ... آدم‌ها از پشت پنجره‌هاشون صداهایی شنیدن و ص... ص... صبح متوجه شدن که مرغ‌وخروس‌هاشون نیستن.» خانم بیمیش نتوانست جلوی خنده‌اش را بگیرد. «اون صداها مربوط به دزدهای معمولی بوده برتی. اون بالا توی مارش‌لندز، همه از همدیگه یه چیزهایی رو کش می‌رن. مردم ترجیح می‌دن تقصیر رو گردن ایکاباگ بندازن تا اینکه اعتراف کنن همسایه‌هاشون از اون‌ها دزدی می‌کنن.»

برچسب ها :

ادبیات انگلیس

نظرات کاربران

کتاب‌های مشابه