کتاب پادشاهی که گم شد نوشته مجید ملامحمدی، مجموعهای از حکایتهای کوتاه و آموزنده از کتاب بوستان سعدی است که بهطور ویژه برای کودکان و نوجوانان سادهنویسی شده است. این اثر که توسط نشر عهد مانا منتشر شده، با نثری روان و صمیمی، داستانهای پندآمیز سعدی را به شیوهای قابل فهم برای نسل جوان ارائه میدهد. این کتاب هدف دارد تا مفاهیم اخلاقی و انسانی کتاب بوستان را به شکلی ساده و جذاب در اختیار خوانندگان قرار دهد و آنها را به تفکر و تأمل در مورد زندگی و رفتارهای انسانی تشویق کند.
کتاب پادشاهی که گم شد شامل چند حکایت از کتاب بوستان است که با زبان ساده و روانی برای کودکان و نوجوانان نوشته شدهاند. در این حکایتها، شخصیتها و داستانها به گونهای ارائه میشوند که خواننده جوان بتواند بهراحتی با آنها ارتباط برقرار کند و از پیامهای اخلاقی و انسانی آنها بهرهبرداری نماید.
یکی از حکایتهای مهم کتاب دربارهٔ یک مرد عابد است که در مسیر خود با جمجمهای روبرو میشود. این جمجمه که زمانی پادشاهی بزرگ بوده، اکنون به شکل یک جمجه پوسیده در آمده و داستان خود را برای مرد عابد روایت میکند. این حکایت به خواننده یادآوری میکند که هیچچیز در دنیا دائمی نیست و غرور و تکبر میتواند انسان را به نابودی بکشاند.
همچنین حکایتهایی در کتاب وجود دارند که دربارهٔ اهمیت علم، ادب، و رفتار نیکو با دیگران سخن میگویند. کتاب پادشاهی که گم شد بهطور کلی از شیوهای استفاده میکند که با قصهگویی و طرح مسائلی ساده و در عین حال عمیق، مفهومهای پیچیده را برای مخاطب کودکان و نوجوانان قابل درک میسازد
کتاب پادشاهی که گم شد برای کودکان و نوجوانان علاقهمند به ادبیات کهن و آموزههای اخلاقی بسیار مناسب است. همچنین افرادی که به دنبال معرفی آثار کلاسیک ادبیات فارسی به نسل جدید هستند، میتوانند این کتاب را بهعنوان یک گزینه آموزشی مفید در نظر بگیرند. خواندن این کتاب نه تنها برای نوجوانان جالب و آموزنده است بلکه به والدین و مربیان کمک میکند تا مفاهیم اخلاقی و انسانی را بهطور ساده به کودکان انتقال دهند.
پادشاهی که گم شد اثر مناسبی برای کلاسهای آموزش زبان و ادب فارسی و همچنین کارگاههای آموزشی در زمینه معرفی آثار کلاسیک به نسل جوان است.
سرِ سخنگو
مردی عابد، بیخبر از دنیا و مردم، از محلهای عبور میکرد. از خانهای صدای خروسی بلند بود. گربهای بر روی دیوار کمین کرده بود و به گنجشکهای روی درخت کاج چشم داشت. پیرمردی سلانه سلانه، مَشکی آب را بر دوش کشیده به خانه میبرد. زنی جوان دستِ دختر خردسالش را به زور میکشید و با ناراحتی میگفت: «اگر به خانه نیایی، در کوچه اسیر دیوها خواهی شد!»مرد عابد سر به زیر داشت و نرم نرم در حالی که ذکر میگفت، به جایی میرفت. ناگهان در پیچ یک کوچه، پایش به چیزی گیر کرد. ایستاد و خوب نگاهش کرد. جمجمهٔ سر یک انسان بود. جا خورد. تنش لرزید. خواست با عجله از کنار آن دور شود که آن جمجمه به حرف آمد:- آهای... کجا میروی مرد عابد؟!دوباره دلِ مرد عابد لرزید.- با تو سخنی دارم. بایست و خوب گوش کن!مرد عابد مثل درخت خشکیدهای ایستاد و هاج و واج به جمجمهٔ سخنگو نگاه کرد.- ای مرد! من زمانی حاکمی با عظمت و شکوه بودم. تاج پادشاهی بر سرم بود و همهٔ آدمها در خدمتم! آنقدر بخت با من بود که همراه لشکریانم، به سرزمینهای مختلف حمله میکردیم. روزی آرزوی فتح کرمان به سرم افتاد. طمع کردم و به داشتههایم راضی نشدم. پس خواستم به کرمان لشکرکشی کنم، اما ناگهان جان سپردم و اکنون کرمها مرا به چنین روزی انداختهاند.عابد خوب نگاهش کرد. در چند جای جمجمه سوراخهای ریز دیده میشد و قسمتهایی از آن پوسیده بود.جمجمه گفت: «اکنون پنبهٔ غفلت و بیخبری را از گوش خود دربیاور و بدان که من همچون تو انسانی بودم و قدر ایام نمیدانستم. پس زندگی را به بدی و غرور، نابود ساختم!»هر کس به کارهای ناپسند روی آورد، هیچگاه روی خوشبختی را نخواهد دید.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir