کتاب «آفتاب بر نی» نوشته زینب عطایی، پنجمین جلد از مجموعه چهاردهجلدی «چهارده خورشید، یک آفتاب» است که توسط نشر شهید کاظمی منتشر شده است. این کتاب شامل 100 داستانک کوتاه درباره زندگی امام حسین (ع) و واقعه عاشورا است. با زبانی ساده و روایتی اجمالی، نویسنده به بررسی ولادت، امامت، شهادت و سیره زندگی امام سوم شیعیان میپردازد. این اثر برای علاقهمندان به داستانهای مذهبی و کسانی که به دنبال آشنایی بیشتر با زندگی امام حسین (ع) هستند، اثری جذاب و خواندنی است.
«آفتاب بر نی» مجموعهای از داستانهای کوتاه است که هر یک به شکلی مختصر و تأثیرگذار، بخشی از زندگی امام حسین (ع) را روایت میکنند. از ولادت ایشان تا وقایع منجر به واقعه عاشورا و شهادت، نویسنده با نثری روان و ساده، خواننده را با شخصیت، سیره و سبک زندگی امام حسین (ع) آشنا میکند. داستانهای این کتاب، علاوه بر پرداختن به وقایع تاریخی، به جنبههای معنوی و اخلاقی زندگی امام نیز میپردازند و درسهایی برای زندگی امروزی ارائه میدهند.
در بخشی از کتاب، نویسنده به ماجرای شب عاشورا و سخنان امام حسین (ع) با یارانش اشاره میکند:
«حسین (ع) گفت: راضیام از همهتان. یارانی بهتر از شما سراغ ندارم. اینها فقط با من کار دارند. شما میتوانید بروید. نگران بیعتتان با من هم نباشید. بیعتم را از شما برداشتم.»
این داستانها نه تنها وقایع تاریخی را بازگو میکنند، بلکه احساسات و عواطف عمیق انسانی را نیز به تصویر میکشند و خواننده را به تفکر و تأمل دعوت میکنند.
کتاب «آفتاب بر نی» برای علاقهمندان به داستانهای مذهبی، به ویژه کسانی که به زندگی امام حسین (ع) و واقعه عاشورا علاقهمندند، اثری ارزشمند و خواندنی است. این کتاب همچنین برای کسانی که به دنبال آشنایی با سیره و سبک زندگی امام سوم شیعیان به زبانی ساده و جذاب هستند، گزینهای مناسب محسوب میشود. اگر شما نیز به دنبال کتابی هستید که با داستانهای کوتاه و تأثیرگذار، شما را با زندگی امام حسین (ع) آشنا کند، این کتاب را از دست ندهید.
آن روز که علی (ع) فریاد زد از من بپرسید قبل از اینکه از میان شما بروم، سعد گفت: "اگر راست میگویی موهای سر من چند تاست؟"
علی (ع) گفت: "خبر دیگری به تو میدهم. تو پسری در خانه داری که پسر من، حسین، را خواهد کشت."
کسی داد زد: "حسین! آب را میبینی که رنگ آسمان است، به خدا یک قطره از آن را نمیچشی تا بمیری."
حسین (ع) گفت: "خدایا، او را هیچوقت نبخش و همیشه تشنه نگهش دار."
بعدها مریض شد. هر چه آبش میدادند بالا میآورد؛ سیراب نشد تا مرد.سه روز بود آب را به رویشان بسته بودند. عباس ولی چند باری زده بود به خط دشمن و آب آورده بود. حتی شب عاشورا غسل کردند. غسل شهادت.
نامهٔ عبیدالله به عمرسعد رسید. سفارش کرده بود هرچه زودتر جنگ را شروع کند؛ اما حسین (ع) میخواست شب آخر را نماز بخواند و دعا کند. برادرش عباس را فرستاد تا مهلت بگیرد. عمرسعد سکوت کرد. یک نفر دیگرشان ولی گفت: "اگر اینها ترک و دیلم بودند قبول میکردیم حالا که خانوادهٔ محمدند."
جنگ افتاد برای فردا.
صدای برادرش، حسین (ع)، بود. شعر میخواند. از بیمهری روزگار. از ارادهٔ خداوند. میگفت که شهید میشود و هر شخص آگاهی راهش را ادامه میدهد.
با پای برهنه دوید؛ گریهکنان. گفت: "کاش مرگ من میرسید. انگار امروز مادر و پدر و برادرم را با هم از دست دادهام."
حسین (ع) دستش را گرفت. نشاندش روی زمین. گفت: "خواهرجان، نکند شیطان صبرت را ببرد. زمینیها میمیرند و آسمانیها باقی نمیمانند. فقط خدا میماند. پس صبور باش و پرهیزگار."
گفت: "راضیام از همهتان. یارانی بهتر از شما سراغ ندارم. اینها فقط با من کار دارند. شما میتوانید بروید. نگران بیعتتان با من هم نباشید. بیعتم را از شما برداشتم."
و سرش را انداخت پایین تا هر که میخواهد برود. اول عباس بلند شد و بعد هم بقیه: "ما برویم و تو بمانی؟! زندگی بعد از تو؟! هرگز!"
شب عاشورا. چند نفری فریاد میزنند توی لشکر حسین (ع). گفتههایش را برای همه تکرار میکنند: "هرکس بدهکار است یا حقی برگردنش است، حق ندارد بماند و فردا با ما شهید شود. برگردد."
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir