کتاب بادبادکباز نوشتهٔ خالد حسینی به زندگی پسری به نام امیر در میان آشوبهای کشور افغانستان میپردازد. در این کتاب روابط انسانی بهخصوص دوستی دو پسربچهٔ افغان محور اصلی داستان هستند. حسینی بهواسطهی این رمان تا به امروز به جوایز ادبی متعددی دستیافته است. این رمان علاوه بر این که نخستین اثر خالد حسینی است، اولین اثر یک نویسندهٔ افغانستانی به زبان انگلیسی نیز است. این کتاب جوایز متعددی دریافت کرده است و در سال 2005 جزء پرفروشترین کتابهای نیویورکتایمز بوده است و تا دو سال پس از آن در این فهرست باقیمانده است.
بادبادکباز: با ترجمهٔ مهدی غبرایی بادبادکباز ما را به ایّامی میبرد که رژیم سلطنتی افغانستان در میان بیخبری مردم سقوط میکند و این کشور دستخوش تحولاتی میشود که تا امروز شاهد آنیم. اما در این رمان حوادث سیاسی گذرا و حاشیهای است و داستان اصلی آن زندگی دو پسر است که با هم در یک خانواده بزرگ میشوند و از یک پستان شیر مینوشند و دوستی عمیقی بینشان شکل میگیرد. ولی دنیای این دو درعینحال از هم جداست: امیر اربابزاده است و مالک خانه و ثروت پدر و حسن نوکرزاده و از قوم هزارَه و پیوسته پامال تاریخ. بادبادکباز دربارۀ دوستی و خیانت و بهای وفاداری است. دربارۀ علایق پدر و پسر است و تسلط پدر، دربارۀ عشق و ایثار است و دروغهایشان، دربارۀ دورماندن از اصل است و تمنّای بازگشت به آن. رمان در روایتی شیرین و جذاب، در گذر از مصائب زمانه جای امیدواری باقی میگذارد: بادبادک (مظهر خوبی و دوستی و رهایی) سواد و دانش و بازشدن چشم به روی جهانی دیگر، نقش قصهگویی در ایجاد تفاهم، عشق و خلاصه جلوههای گوناگون فرهنگ یک ملت زنده، نشان میدهد که به قول خودشان «زندگی میگذره» یا بهعبارتدیگر، زندگی همچنان ادامه دارد.
خیابان مسکونی را پشت سر گذاشتیم و داشتیم از توی یک زمین بایر و ناهموار که به تپه منتهی میشد، بهآهستگی جلو میرفتیم که ناغافل سنگی خورد به پشت حسن. برگشتیم و قلبم هُری ریخت. آصف با رفقایش، ولی و کمال، داشتند به ما نزدیک میشدند.
آصف پسر یکی از دوستان پدرم بود به نام محمود که خلبان بود. خانوادهاش چند خیابان آنطرفتر در ضلع جنوبی خانه ما، توی خانهای اعیانی با دیوارهای بلند محصور با درختهای نخل زندگی میکردند. هر کس بچهمحله وزیر اکبرخان بود، آصف و پنجهبکس فولادی ضدزنگ معروفش را میشناخت و خدا، خدا میکرد دَمپرش نشود. آصف موطلایی و چشمآبی، از مادری آلمانی و پدری افغانی، یکسروگردن از بچههای دیگر بلندتر بود. صفت وحشیگری که خیلی هم به هش میآمد، جلوتر از خودش توی خیابانها جولان میداد. به همراه رفقای مطیعش توی محله راه میرفت، مثل خانی که با نوچههایش سلانهسلانه توی املاکش راه میرود. حرفش قانون بود، اگر کسی یکخرده آموزش قانونی لازم داشت، آن وقت آن پنجهبکس مناسبترین وسیله آموزشی بود. خودم دیدم که یکبار داشت با آن میزد توی سر یک بچه از محله کارته چار. هیچوقت یادم نمیرود، وقتی داشت آن بچه بیچاره از هوشرفته را کتک میزد، چشمهای آبیاش چه دیوانهوار برق میزد و چه نیشخندی به لب داشت، چه نیشخندی داشت! بعضی از بچههای وزیر اکبرخان آصف گوشخور صدایش میکردند. البته کسی جرأت نمیکرد این را جلوی رویش بگوید، مگر اینکه دلشان بخواهد به سرنوشت همان پسر بینوایی دچار شوند که موقع دعوا بر سر یک بادبادک، یکدفعه این لقب از دهنش پریده بود، و دعوا به جایی ختم شد که گوش راستش را از توی جوی گلآلود گرفت.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir