روزی بود و روزگاری. پادشاهی بود که در سرزمین دوری زندگی می کرد. او قصر بزرگ و با شکوهی داشت. ولی دلش می خواست قصری داشته باشد که در دنیا نظیر نداشته باشد. از همه ی قصر ها بزرگ تر و باشکوه تر باشد. پس یک روز همه ی معمارها و هنرمندان را خواست و گفت: (می خواهم قصری بی نظیر برایم بسازید. صدها اتاق داشته باشد. ستون های تالارش از طلا باشد. همه جا پر از نقش و نگار باشد. وقتی به حیاط قصر بروم، فکر کنم که در جنگل خوش آب و هوایی هستم. صدای رودخانه ها را بشنوم و پرندگان خوش آواز در آن بخوانند. همه جای قصر را با جواهرهای کوچک و بزرگ تزیین کنید. خلاصه می خواهم قصری برایم بسازید و طوری تزیینش کنید که هرکس آن را ببیند، انگشت به دهان بماند.)
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir