کتاب "نامههایی به میلنا" اثر فرانتس کافکا، یک گنجینه ادبی است که در سال 1952 به زبان آلمانی منتشر شده و به نوعی نشاندهنده عمق عواطف و پیچیدگیهای انسانی است. این اثر نه تنها به نامهنگاریهای معمولی کافکا با میلنا جنسنسکا، بلکه به نیروی عاشقانه و شور و شوق او نیز اشاره دارد.
میلنا، زنی جذاب و کاریزماتیک با سن بیست و سه سال، به عنوان یک مترجم چکی آثار کافکا، در زندگی او حضوری پررنگ و رکوردی از نبوغ و شخصیت پیچیده کافکا به شمار میرود. به نوعی، او برای کافکای سی و شش ساله، همچون شعلهای زنده و سرشار از انرژی بود که هرگز تجربه نکرده بود. کافکا، با میلنا، خود واقعیاش را به طرز بیپروایی آشکار کرد و در نهایت، او را به عنوان نگهبان یادها و خاطرات عمیق و شخصیاش انتخاب نمود. جملات و احساسات این کتاب به وضوح نشاندهنده تنهایی و انتظارهای ابدی انسانی است که در جستجوی ارتباطات عاطفی ناشناخته و غیرممکن میباشد. بهویژه، جان کات در رابطه با این اثر میگوید که صدای کافکا در "نامههایی به میلنا" بسیار شخصیتر و پاکتر از داستانهای دیگر اوست و به نوعی به شهادت وجود انسانی و بینهایتی انتظارات اشاره دارد.
این کتاب را به افرادی که به ادبیات عمیق و عاشقانه علاقه دارند، مخصوصاً به خوانندگانی که تمایل دارند به دنیای درونی نویسنده و پیچیدگیهای روابط انسانی ورود پیدا کنند، توصیه میکنم. همچنین، کسانی که به بازتاب احساسات در قالب کلمات و عمق عواطف انسانی حساس هستند و یا به تاریخ ادبیات اروپا و داستانهای عاشقانه کلاسیک علاقهمندند، قطعاً از مطالعه این کتاب بهرهبرداری خواهند کرد. "نامههایی به میلنا" همواره به عنوان یک اثر تاثیرگذار و الهامبخش در دنیای ادبیات مورد توجه قرار میگیرد و تجربهای بینظیر از ابراز احساسات عمیق و ارتباطات عاشقانه را برای خواننده به ارمغان میآورد.
دیشب تو را خواب میدیدم. چیز زیادی به یادم نمانده، تنها میدانم که من و تو به هم تبدیل میشدیم. من تو بودم و تو، من. ناگهان تو آتش گرفتی. یادم آمد یک بار یک نفر با لباس، آتشی را خاموش کرد، کت کهنهای را آوردم و تو را با آن زدم. اما دوباره ما تبدیل شدیم و تو دیگر آنجا نبودی، بلکه من بودم که در آتش میسوختم و من بودم که کت را به خودم میکوبیدم. اما فایدهای نداشت و ترس قدیمیام تایید میشد که این چیزها آتش را خاموش نمیکند. در همین حال آتشنشانی رسید و تو نجات پیدا کردی. اما مثل همیشه نبودی. مثل روح رنگت پریده بود، مثل گچی که روی سیاهی کشیده باشند. شاید مرده بودی و شاید هم از خوشحالی نجات یافتن بود که در آغوشم از حال رفتی. اما باز هم ما تبدیل شدیم، شاید من بودم که در آغوش کسی میافتادم.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir