شیرشاه به سرزمین خود نگاهی انداخت و غمگین شد.
مدت ها باران نیامده بود، زمین سخت و خشک شده بود.
هیچ چیز سبز نمی شد و چیزی برای خوردن باقی نمانده بود.
پرندگان برای پیدا کردن دانه کوچ کرده بودند و حیوان های بزرگ تر بیهوده تلاش می کردند زمین را برای کشت و کار زیرو رو کنند.
در سرزمین همسایه، غذا فراوان بود.
شیرشاه به مردمش گفت: که مجبور است از سرزمین ثروتمند همسایه تقاضای کمک کند.
او با وزیر تغذیه که خواربار فروش بود راهی شد…
(برشی از متن کتاب)
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir