در این کتاب میخوانید: «یک شب پوپک جغد بزرگ را دید. به او گفت: «چه کار میکنی؟» جغد گفت: «هیچی! فقط داشتم این دور و بر قدم می زدم. خوابم نمیآید». پوپک گفت: «من هم خوابم نمیآید. هیچ سنگریزهای نیست که بشمارم.» جغد گفت: «میخواهی جایی ببرمت که پراز سنگریزههای جور واجور باشد؟»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir