کتاب فانوس دریایی نوشته مریم بصیری «فانوس دریایی» رمانی دربارة بازماندگان شهدای نیروی دریایی است. یاشار شاعری از خطة آذربایجان است که برای یافتن پدر و ادامة تحصیل در رشتة کشتیسازی از ساحل دریاچة ارومیه تا ساحل دریای عمان سفر میکند. او به دنبال رمز عملیات آبی مروارید است و مرواریدهایی که از صدفهای شناور روی دریا به آب غلتیدند و در دریا شهید شدند. گذشت و گذار یاشار بهانهای است تا در کنار پرداختن به فرهنگ اهالی مَکران، یادی از تمام شهدایی که در خلیج فارس و دریای عمان شهید شدند، بشود؛ تا یاشار نیز در این میان خودش را در بین ناوها و زیردریاییها پیدا کند و به آتش عشقی که در دلش افتاده است، بیندیشد. در بخشی از این رمان آمده است: - آتا میدونم الان روحت داره همین دور و برا پرسه میزنه. شایدم بست نشسته تو اتاق آنا. اما منم حق دارم لابد؛ حق ندارم؟ اون بالابالاها واسه خودت خوشی، خبر نداری آنا چطور دلش آتیش میگیره. از اینکه جلوش راه برم خجالت میکشم. همچین نگاهم میکنه که انگار داره به تو نگاه میکنه. گناه منه که شبیه تو هستم؟ اصلاً فکر نکردی آب دریا خیلی زود آتیش رو خاموش میکنه؟ فکر نکردی این سیارة تو، دلش فقط با تو روشن میشه؟ فکر نکردی تمام ستارههای دنیا هم جمع بشن دورش، باز بی تو تاریکه. آتش ایستاد کنار پنجره و فکر کرد چقدر پسرش حرف میزند و حسادت میکند و نمیگذارد حواسش به درد و دل سیاره باشد. سیاره گلهای یاس چادرش را بغل زده و زل زده بود به آتش درون قاب عکس. هیچ چیز نمیگفت اما ته دلش غوغا بود. اگر یاشار هم لباسهای نظامی آتش را میپوشید، میشد خود خودش. چشمش به پسر که میافتاد، پدر در برابرش زنده میشد. اگر خودش را در آینه نمیدید، یادش میرفت که موهایش دارد سفید میشود. یادش میرفت زمان گذشته است و آنی که در برابرش ایستاده، آتش نیست، پارة دل اوست. آتش از اینکه یاشار مثل خودش است، اصلاً خودش است؛ دلش غنج رفت. اما ترجیح داد برود به اتاق سیاره و چادر پر از یاس او را بکشد رویش و در خواب سیاره شیرجه بزند. درست همانطور که از عرشة ناو شیرجه زده بود توی دریا. آنوقت هم سیاره خواب بود و داشت خواب او را میدید و خودش هم خبر نداشت سلولهای یاشار در دلش تقسیم میشود، آنقدر تقسیم میشود تا بالاخره سیاره با آن ریاضی ضعیفش بفهمد آخرین یادگاری آتش هنوز میتواند دلش را روشن کند