بشر آمد و روبهروی امام نشست. منتظر بود ببیند اما با او چهکار دارد. اما به او گفت: «امروز باید به سفر بروی. به بغداد.»
بشر از اینکه باید فوری به سفر برود تعجب کرد.
امام نامهای را که از قبل نوشته بود به بشر داد. کیسهای سکهی طلا هم به او داد و گفت: «وقتی به بغداد رسیدی، به کنار رود دجله برو. آنجا قایقهای بزرگی میبینی که کنار ساحل لنگر انداختهاند. توی قایقها پر از اسیر جنگی است. اسیرانی که از روم آمدهاند. مردم زیادی برای خرید اسیرها جمع شدهاند. دختری میان اسیران است که لباسی از جنس حریر به تن دارد و صورتش را پوشانده. این نامه را به او بده.»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir