یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
دو تا موش که زن و شوهر بودند، دختر زیبایی داشتند.
سن و سال دخترشان به اندازهای رسیده بود که باید عروسی میکرد.
این دختر خواستگارهای زیادی داشت، ولی پدر و مادرش به خواستگارها میگفتند: «ما دخترمان را به هر کسی نمیدهیم.»
یک روز که مادر موشه داشت بافتنی میبافت، شوهرش پرسید: «به نظرت کی لیاقت دارد که شوهر دختر ما بشود.»
مادر گفت: «اگر دخترمان با خورشید عروسی کند، خوشبختترین موش دنیا میشود.»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir