داستایفسکی در این داستان کوتاه، با هنرمندی خاص خود به روانکاوی حالات درونی پرتناقض و متضاد انسانها میپردازد. شخصیت ایوان ایلیچ نماینده خرده بورژوازی است که تلاش میکند نوعدوستی نشان دهد؛ اما این تلاشها تنها به نمایش پوچ و مضحک بدل میشود. کتاب نمادی است از وضعیت دیوانسالاری رو به افول و جامعهای از همپاشیده در روسیه آن زمان. نویسنده با قلمی ساده اما نیشدار، فضایی طنز سیاه خلق کرده که هم سرگرمکننده و هم تأملبرانگیز است. او تضاد بین ظاهر و باطن انسانها، پنهانکاریها، عقدهها و تلاشهای نافرجام برای اثبات خود را در قالبی کمیک به تصویر میکشد.
«یک اتفاق مسخره» داستانی است پرکشش و در عین حال طنزآلود که در روزگار تجدید حیات روسیه روایت میشود. سه ژنرال محترم در عمارتی لوکس دور میزی کوچک گرد آمدهاند؛ آنها در حال نوشیدن شامپاین و بحث درباره اصلاحات اداری هستند؛ موضوعاتی چون احترام به کارمندان و رفتار انسانی با زیردستان. اما گفتگوهایشان به جدالی تلخ و اختلافی نافرجام میانجامد و هر یک با دلخوری جدا میشوند. در همین شب، ایوان ایلیچ، یکی از ژنرالها، متوجه جشن عروسی کارمند زیردستش میشود و تصمیم میگیرد با سرزدن ناگهانی به آن مهمانی، هم نوعدوستی خود را نشان دهد و هم حرفهای پیشینش را که درباره عدالت و اصلاحات زده بود اثبات کند. اما ورود او به مهمانی به جای شادی، باعث شوک و دلخوری میهمانان میشود؛ زیرا رفتار او ترکیبی احساسی از غرور کاذب، برتریطلبی، و تلاش نافرجام برای جلب توجه است. نتیجه، خلق صحنهای طنزآمیز و تلخ است که خاطرهای ناخوشایند بر جای میگذارد.
علاقهمندان به ادبیات روسیه و آثار کلاسیک و فلسفی. دوستداران فئودور داستایفسکی که میخواهند با یکی از آثار کمتر شناخته شده و طنزآمیز او آشنا شوند. کسانی که به داستانهای کمدی سیاه و نقدهای اجتماعی علاقه دارند. افرادی که میخواهند با نگاهی متفاوت به موضوعاتی مانند قدرت، رهبری، و روابط انسانی در بستر تاریخی آشنا شوند. شنوندگان کتابهای صوتی؛ چراکه «یک اتفاق مسخره» به صورت کتاب صوتی در طاقچه نیز در دسترس است و تجربه شنیداری متفاوتی فراهم میآورد.
«حقیقتآ وضعیت او لحظه به لحظه عجیبتر میشد. تازه انگار این یکجور نیشخند سرنوشت بود. فقط خدا میدانست در همین یک ساعت چهها بر او گذشته است. وقتی پا به این مجلس گذاشت، بهاصطلاح آغوشش را به روی تمام بشریت و تمامی زیردستانش گشوده بود. و حالا، یک ساعت نگذشته، از ته قلب دردمندش میدانست و احساس میکرد از پسِلدونیموف بیزار است، به او لعنت میفرستاد، همینطور به تازهعروسش و به مجلس عروسیاش. بدتر اینکه از نگاه و چهرهٔ پسِلدونیموف هم آشکارا برمیآمد که از او نفرت دارد. در چشمانش فقط یک چیز خوانده میشد: «ای کاش گورت را گم میکردی، ملعون! خودت را بهزور آویزان ما کردهای!....»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir