کتاب «داستانهای بااجازه» مجموعهای از داستانهای کوتاه نوشته چند نویسنده متفاوت است که. این کتاب در قالب داستانهای کوتاه معاصر، با موضوعات متنوعی عرضه شده و هر داستان توسط نویسندهای جداگانه نوشته شده است که با اجازه و همکاری آنها این مجموعه تهیه شده است. شامل داستانهایی همچون «ماه عسل»، «پری دریایی»، «مسابقة مرد چاق»، «جوان»، «ترجمه»، «تلویزیون»، «زندگی یک سگ» و «آپارتمان ایوا». هر داستان به همراه بیوگرافی مختصری از نویسندگان ارائه شده است. داستان «مسابقة مرد چاق» که نمونهای از داستانهای کتاب است، روایت مادربزرگی است که خاطرات عاشق شدنش به مردی چاق را تعریف میکند و در نهایت داستانی فانتزی و پیچیده از رویارویی او با مرد آبیپوش بیان میشود. به طور کلی، «داستانهای بااجازه» مجموعهای ادبی است که با مجوز نویسندگان و با هدف معرفی داستانهای کوتاه معاصر به زبان فارسی فراهم شده است و میتواند برای علاقهمندان به ادبیات داستانی کوتاه جذاب باشد.
خواندن کتاب «داستانهای بااجازه» را به کسانی توصیه میکنیم که به ادبیات داستانی کوتاه با روایتهای متفاوت و معاصر علاقهمندند و میخواهند با سبکهای متنوع و موضوعات گوناگون داستانی آشنا شوند. این کتاب برای افرادی که به دنبال تجربه داستانهایی با شخصیتهای متنوع و پرداخت هنرمندانه هستند و تمایل دارند با قصههایی که گاه دارای پیچیدگی و حس همذاتپنداری عمیقاند ارتباط برقرار کنند، مناسب است. همچنین کسانی که از خواندن داستانهایی با درونمایههای انسانی، تخیلی و گاهی فانتزی لذت میبرند، این مجموعه میتواند انتخابی جذاب باشد.
چیماماندا نِگوزی آدیچی در پانزده سپتامبر سال 1977 در اینوگو نیجریه به دنیا آمد. پنجمین فرزند از شش فرزند خانوادهای از قبیلهٔ ایگبو است. شهر آبا و اجدادی آدیچی در آبا در ایالت آنامنجرا بود، او در خانهٔ چینوا آچبه، نویسندهٔ نامدار نیجریهای، بزرگ شد. خانهٔ آچبه در شهر نسوکا به اقامتگاه نویسندگان جوان نیجریه تبدیل شده است. چیماماندا در نوزده سالگی به ایالات متحده رفت. بعد از پایان تحصیلات به کلاس درس نویسندگی خلاق دانشگاه جانز هاپکینز رفت. بار اولی که دزد به خانهٔ ما زد، کار کار همسایهمان اوسیتا بود که از پنجرهٔ اتاق پذیرایی وارد خانه شد و تلویزیون ما را با ضبطوپخش ویدئو برد. دوتا نوار ویدئویی باران سرخ و وحشت را هم که پدرم در بازگشت از آمریکا آورده بود، با تلویزیون و ویدئو برد. دفعهٔ دوم که دزد به خانهٔ ما زد، کار کار برادرم ننامابیا بود که با صحنهسازی سرقت جواهرات مادرم را دزدید. روز یکشنبه بود. پدر و مادرم برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ به زادگاه خود رفته بودند و من و ننامابیا دوتایی به کلیسا رفتیم. پژو 504 سبز مادرم را میراند. طبق معمول توی کلیسا نشستیم، اما فرصت نکردیم بههم سقلمه بزنیم و این و آن را دست بیندازیم، به کلاه یکی بخندیم و خفتان نخنمای یکی دیگر را مسخره کنیم و بخندیم، چون ننامابیا ده دقیقه نشده، بیآنکه حرفی بزند رفت بیرون. پیش از آنکه کشیش بگوید، مراسم عشای ربانی تمام شد، به سلامت، برگشت و پیش من نشست. کمی آزرده شدم. فکر کردم لابد رفته سراغ دختری تا سیگاری دود کند، آخرْ دفعهٔ اول بود که ماشین را به دست او داده بودند، چه اشکالی داشت یک کلمه به من میگفت. بیسروصدا به خانه برگشتیم، توی راه یک کلمه هم حرف نزدیم. ماشین را دم در ورودی بزرگ خانه نگه داشت و من پیاده شدم تا چند تا سنبل و سوسن بچینم و ننامابیا در جلو را باز کرد. وارد خانه که شدم او را دیدم وسط اتاق هاجوواج ایستاده. گفت: «دزد آمده!» چند لحظهای طول کشید تا خودم را جمعوجور کنم. وارد اتاق شدم. حتی همان موقع هم از نحوهٔ باز ماندن کشوها، حس کردم یک جای کار میلنگد و سرکاریم. چه میدانم، شاید هم برادرم را میشناختم. بعد که پدر و مادرم برگشتند، همسایهها به خانهٔ ما آمدند که اظهار تأسف کنند و شانه بالا بیندازند و بشکن بزنند. به تنهایی توی اتاقم قنبرک زدم و متوجه شدم چه مرگم است. کار کار ننامابیا بود، میدانستم. پدرم هم میدانست. اشاره کرد که چفت پنجره از داخل باز شده، نه از بیرون، ننامابیا زرنگتر از این حرفها بود، لابد عجله داشته زودتر به کلیسا برگردد که من شک نکنم. دزد دقیقاً از محل طلا و جواهر مادرم خبر داشت. گوشهٔ چپ چمدان فلزیاش میگذاشت. ننامابیا به پدرم چشم دوخت و گفت که شاید در گذشته کارهایی کرده که موجب آزار پدر و مادر شده، اما قسم میخورد که در این باره بیتقصیر است. از در پشتی بیرون رفت و آن شب به خانه برنگشت. شب بعد و شبهای بعد از آن هم نیامد. دو هفته بعد مست به خانه آمد، بوی آبجو آدم را خفه میکرد، گریه کرد و زار زد و با اظهار پشیمانی گفت که جواهرات مادر را پیش دلالهای هوسا در انوگو گرو گذاشته و همهٔ پول به باد رفته.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir