یه کتاب خوب میتونه زندگیت رو عوض کنه!
معرفی کتاب
کتاب «به نام پدر، به نام زندگی» نوشته ویلیام وارتن، داستانی عمیق و تأثیرگذار است که زندگی یک هنرمند آمریکایی ساکن پاریس را روایت میکند. این روایت با دریافت خبری نگرانکننده درباره حمله قلبی مادر جان تریمانت آغاز میشود و او را به سوی بازگشتی به خانه و مواجههای تازه با مفاهیم پدر بودن، عشق و زمان میکشاند. این کتاب به گونهای هنرمندانه مرزهای زمان و نسلها را درمینوردد تا دریچهای به سوی تفاوتها و اشتراکات عمیق خانوادهها و روابط انسانی باز کند.
جان تریمانت، مردی هنرمند که همراه خانوادهاش در پاریس زندگی میکند، روزی تلگرافی دریافت میکند که خبر از حمله قلبی مادرش در آمریکا میدهد. این خبر برنامههای زندگیاش را تغییر داده و سفر متفاوتی را رقم میزند؛ سفری که علاوه بر بازگشت به ریشهها، فرصتی است برای کشف مجدد معنای پدر بودن، پیر شدن و نگاهی نو به عشق. داستان، تصویری واقعگرایانه و چندبعدی از سه نسل مختلف ارائه میدهد که هر کدام دیدگاه خاص خود را نسبت به خانواده و جهان دارند، اما همه درگیر پیوندی مشترک به نام عشقاند. کتاب، با محوریت شخصیت جان تریمانت، در پی بررسی موضوعات پیچیده و در عین حال انسانی مانند رابطه پدر و فرزند، مسئولیتهای خانوادگی و عمر میپردازد. خواننده در طول داستان همراه جان و پسر دانشجوی او میشود و آنها به شکل ملموسی با چالشها و زوایای مختلف خانواده و عشق مواجه میشوند. روایت، با نگاهی ساده و در عین حال عمیق، پویایی روابط خانوادگی را درمییابد و به تصویر میکشد چطور زمان و تجربه مفاهیم قدیمی را دگرگون میکنند. چرا باید این کتاب را خواند؟
این کتاب نه تنها داستانی قوی و احساسی دارد بلکه خواننده را به تأمل درباره مفاهیمی چون گذر عمر، تفاوت نسلها و معنای عشق واقعی دعوت میکند. اگر به دنبال متنی هستید که رابطههای خانوادگی را با ظرافت و واقعگرایی تحلیل کند و شما را با احساسی عمیق نسبت به زندگی و انتخابهایی که میکنیم مواجه سازد، «به نام پدر، به نام زندگی» گزینهای ایدهآل است.
کتاب به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی غرب، خصوصاً کسانی که به داستانهای خانوادگی و دروننگر علاقهمندند، پیشنهاد میشود. همچنین افرادی که به موضوعات مرتبط با روابط والد و فرزند، معنای عشق و فرایند پیر شدن فکر میکنند، از خواندن این اثر بهرهمند خواهند شد.
در یکی از این سفرها، یک شورلت ایمپالای کروکی زرد را بُردیم. آن زمان، هنوز کولر و سیستم صوتی نبود و خودروهای کروکی باب بودند. بچهها را با طناب ورزشی داخل ماشین بستیم تا بیرون نیفتند. بعد با سرعت ثابت 110 کیلومتر با سقف باز از غرب به شرق راه افتادیم؛ در تمام مسیر، باد بیخ گوشمان سوت میکشید و آفتاب بر صورتمان میتابید. بچهها دعوا میکردند، جیغ میکشیدند، بازی میکردند، فریاد میزدند و تا دلشان میخواست سروصدا میکردند؛ اما چیزی به گوش ما نمیرسید. آن سفر برای من و ورون4 مثل یک ماهعسل بود. شورلت مصرف سوخت کمی هم داشت اما این لینکلن بهخاطر مصرف بالای بنزین سی دلار بیشتر برایم آب میخورد. در عوض داخل ماشین راحت خواهیم بود؛ شوخی نیست ظرف هشت روز 4800 کیلومتر از غرب تا شرق این کشور وامانده را رانندگی کنی؛ من هم دیگر برای اینجور کارها پیر شدهام. قسمت سخت و استرسزای کار تازه بعد از تحویل گرفتن لینکلن است. باید چمدانهایمان را ببندیم و با مامان خداحافظی کنیم. بیلی هم بیقرار است. میدانیم کار آسانی نخواهد بود. هیچکاری با مامان آسان نیست؛ اما با آنچه پیش آمده، اینیکی خیلی سخت خواهد شد. ماشین غولآسای قرمزمان را با احتیاط وارد فرعی کولبی لین میکنیم. این ماشین برای خیابانهای باریک و قدیمیِ مناطق مسکونی طراحی نشده. دربارهٔ این خانه باید عرض کنم که بابا، حدود بیستوپنج سال پیش، زمین اینجا را دوهزاروششصد دلار خرید. خانه را خودش صفرتاصد با کمتر از ششهزار دلار ساخت؛ این خانه الان شاید بیشتر از هشتادهزار دلار بیارزد. ماشین را داخل ماشینرو پارک میکنیم و میرویم داخل. مامان عجب تیپی زده؛ آنقدر خوب است که انگارنهانگار در پنج ماه اخیر دو بار دچار حملهٔ قلبی شده. با این حال، اشک در چشمانش حلقه زده، رنگش پریده و تازگیها موقع راه رفتن، پاهایش را بهشکل عجیبی روی زمین میکشد. انگار چیزی سنگین داخل جیب شلوارش یا کتابی بالای سرش نگه داشته است. همینکه ما را میبیند، میزند زیر گریه و میپرسد اگر من تنهایش بگذارم چه خاکی توی سرش بریزد؛ مدام میگوید اگر ما برویم، تنهای تنها میماند، چون به گفتهٔ او، زنده و مردهاش برای خواهرم، جون5، هیچ فرقی ندارد. تمام عمرم، بهخصوص این چند ماه اخیر، به غرغرهای مامان گوش کردهام. همیشه فکر میکنم روزی نسبت به گلایههایش مصون میشوم؛ قاعدتاً پس از پنجاه سال باید این اتفاق میافتاد، اما هنوز هم گاهی برایم دردناک است. بعضی وقتها واقعاً گوش میسپارم و گاهی هم طاقتم طاق میشود. این بار خودم را فقط به کَرگوشی میزنم. منتظر میمانم تا آمپرش پایین بیاید. به او میگویم که هرچیز روالی دارد. من باید به خانه بروم. خیلی وقت است ورون و جکی را ندیدهام. نمیتوانم تا آخر عمرم از او و بابا مراقبت کنم. او همهٔ اینها را میداند؛ همهاش تکرار مکررات است. بیلی کناری ایستاده و گوش میکند. مدام کانال تلویزیون را عوض میکند و دنبال برنامهای چیزی میگردد، هرچیز. تقصیری ندارد، مامان ولکن نیست. همینطور که چمدانهایمان را کمکم توی ماشین میگذارم سرم را بالاوپایین تکان میدهم. مامان ظرفی پر از قرص را در دستمان میچپاند. با این کار میخواهد عشقش را نشانمان دهد، هوایمان را داشته باشد و ما را وابستهٔ خود کند.
برچسب ها :
رمان خارجی