کتاب «از پمبا تا ماریانا» نوشته محمد قنبری، اثری است در ژانر فانتزی که خواننده را به سفری شگفتانگیز در دل جهانی خیالی میبرد. این رمان روایتگر دشمنی عجیب و رقابت مرموز کشورهایی است که حضورشان در دنیایی سرشار از جادو، سحر و نیروهای ناشناخته به تصویر کشیده شده. دنیای کتاب آمیزهای از ماجراها، نبرد قدرتها و کشمکشِ خیر و شر است که با جزئیاتی نفسگیر، ذهن مخاطب را به چالش میکشد.
این رمان با روایتی متفاوت، به سراغ موضوع استفاده انسانها از قدرتهای ماورایی و شیطانی میرود؛ امری که باعث میشود انسان از نور خدا دور شود و در بندگی شیاطین قرار گیرد. داستان در بستری رخ میدهد که سازمانهای اطلاعاتی و امنیتی جهان نیز برای رسیدن به مقاصد پنهانی، بهرهگیری از این قبیل قدرتها را در دستور کار خود قرار دادهاند. در میان مردم نیز گرایش به تسخیر موکل، طلسم، سحر و جادو به چشم میخورد، آن هم با انگیزه کوتاه کردن مسیر رسیدن به اهداف شخصی یا گروهی. این کتاب علاوه بر روایت داستانی جذاب، تأملاتی عمیق پیرامون پیامدهای تکیه بر این نیروهای ناشناخته ارائه میدهد.
خواندن کتاب «از پمبا تا ماریانا» را به تمام علاقهمندان به رمان ایرانی — به ویژه دوستداران ژانر فانتزی و آثار معمایی، آنانی که به موضوعات ماورایی و تحلیل روانشناسانه کشمکشهای اخلاقی علاقه دارند، و همینطور افرادی که به دنبال تفکر و تأمل در کنار سرگرمی هستند — توصیه میشود. این کتاب میتواند تجربهای متفاوت و بهیادماندنی برای هر مخاطب اهل ماجرا و معنا باشد.
لرزش دوم، فقط صدا نبود. جابجایی استکان تا حد اصابت به قندان را نمی شد پای توهم گذاشت. ذهنم درگیر شد ولی به خاطر هیجان فوتبال، موضوع سریع از خاطرم رفت. اواخر نیمه دوم بود که یک لحظه تمام چراغ ها و تلویزیون خاموش و روشن شدند. لرزشی وجود نداشت. استکان و قندان از روی میز سُر خوردند. هم زمان با صدای شکسته شدن شان، لامپ ها روشن شدند. برق آمد. سه چهار ثانیه بیشتر طول نکشید. ترس سراسر وجودم را گرفته بود. عرق سردی روی پیشانی ام نشسته بود. مزه سرکه و گلپر تخمه ای که نصفش لای دندانم بود و ته آن را با انگشتان سبابه و شصستم نگه داشته بودم، در دهانم مثل زهر مار تلخ شده بود. دستم بی حرکت مانده بود. نه می توانستم تخمه را بیرون بکشم نه فکم قدرت داشت که دندانم را حرکت دهد تا تخمه را بشکند! سی ثانیه ای در همین حالت بودم. چشمانم به صفحه سیاه تلویزیون خیره مانده بود. صدای زنگ تلفن به دادم رسید. مثل دستگاه شُک در اتاق عمل! با هر بار زنگ زدن، بخشی از هوشیاری ام را به من بر می گرداند. بعد از چند بار صدای زنگ تلفن، به خودم آمدم. انگار انرژی تازه ای گرفته بودم. بدنم کم کم گرم شد و سردی حاصل از ترس آنچه بر من گذشته بود را فراموش کردم. تخمه از لای دهانم روی زمین افتاد. زیر لب گفتم: بسم الله الرحمن الرحیم تمام انرژی ام را جمع کردم و آن را به مچ دست راستم انتقال دادم تا بتوانم گوشی را بردارم و جواب بدهم. - جانم بفرمائید - سلام آقا مهران. حالتون خوبه؟ توی دوربین دیدیم لامپ های سالن و اتاق های سمت شما یه لحظه خاموش و روشن شدند. اما سیستم حفاظتی آلارمی نداده برامون خیلی عجیب بود. - من خوبم وکیلی جان. به بچه های فنی بگو بیان عیب یابی کنند. - بله آقا مهران قبل از اینکه به شما زنگ بزنم به اونا گفتم بیان. نتیجه رو خدمت تون عرض می کنم. - ممنونم خدا خیرت بده تماس گرفتی! - چطور آقا مهران؟ می خواین یکی از بچه ها رو بفرستم اونجا پیش تون؟ - نه وکیلی جان. ممنونم از لطفت. گوشی را که سر جایش می گذاشتم، چشمم به تکه های استکان و قندان افتاد. هزار تکه شده بودند و کف اتاق پخش شده بودن. لابه لای شیشه ها، قندهای قندان یکی در میان جا گرفته بودند. آب دهانم تلخ شده بود و چند برابر سنگین تر از حالت عادی! آنقدر سنگین شده بود که از گلویم پائین نمی رفت و دهانم خشک خشک شده بود، از ترس! کمی گذشت. ضربان قلبم به حالت عادی برگشت. بهت زده بودم. با ترس و لرز از جایم بلند شدم. جارو و خاک انداز اداری دسته بلند را از پشت در برداشتم و خرده شیشه ها و قندهای پخش شده کف اتاق را جمع کردم.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir