حمید مثل همیشه با صورت خندان وارد خانه شد و بلند سلام کردو رفت که جورابش را بشوید. وقتی آمد سر میز و مشغول خوردن غذایش شد، گفتم:«پسرم، چرا چکمهت رو گذاشته بودی پشت در حیاط؟ پاهات رو میزد؛ بگم بابات یه شماره بزرگتر بیاره؟» من و منی کرد و گفت:«بهتون گفته بودم که بچههای مدرسه مفید وضع مالی خوبی ندارن. چهارصد تا شاگردتوی مدرسمون هست. هر وقت همهشون چکمه پوشیدن، اون وقت منم میپوشم.»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir