کتاب خندههای رفیق نوشتهی زهره علی عسگری، رمانی الهامگرفته از خاطرات شهید حاج قاسم سلیمانی و رزمندگان دوران دفاع مقدس است. این اثر، تلاشی داستانی برای زنده نگه داشتن یاد و نام یکی از اسطورههای انقلاب اسلامی است؛ سرداری که نهتنها در میدان نبرد، بلکه در دل مردم نیز جایگاهی ویژه یافت. نویسنده با نگاهی انسانی و صمیمانه به زندگی و روابط رزمندگان، بهویژه به شخصیت سردار سلیمانی، سعی کرده اثری خلق کند که هم تصویرگر ایثار باشد و هم با زبانی ادبی، روایتگر خاطراتی تاثیرگذار.
خندههای رفیق روایتی رمانگونه از صحنههایی است که از دل خاطرات واقعی استخراج شدهاند. فضای کتاب در دل روزهای پرآشوب جنگ ایران و عراق شکل میگیرد؛ جایی که رفاقت، ایثار، شهادت و حتی شوخطبعی و امید، در میان صدای گلوله و ترکشها نفس میکشند. شخصیتها در این رمان، با وجود حضور در میدان جنگ، تصویری صرفاً حماسی ندارند؛ بلکه با تمام ویژگیهای انسانیشان به تصویر کشیده شدهاند؛ از خندهها و شوخیها تا ترسها، دردها و دلتنگیها.
در این میان، نام سردار سلیمانی همچون ستارهای درخشان در آسمان داستان میدرخشد. او در کنار دیگر رزمندگان، نه تنها یک فرمانده که یک دوست و همراه است؛ انسانی بزرگ با قلبی پر از مهر و شجاعت. نویسنده در نوشتن این کتاب، به جای تمرکز صرف بر وقایع رزمی، بیشتر کوشیده است روح جمعی و روابط انسانی بین رزمندگان را بازتاب دهد.
این رمان به نوعی از ادبیات دفاع مقدس تعلق دارد اما با زبانی لطیف، توصیفاتی عاطفی و لحن داستانی، مخاطب نوجوان و بزرگسال را همزمان با خود همراه میسازد.
این مجموعه کتابی است برای همهی کسانی که به شخصیت و اندیشههای شهید حاج قاسم سلیمانی علاقه دارند و میخواهند او را نه فقط به عنوان یک فرمانده نظامی، بلکه بهعنوان انسانی ساده، رفیقدوست و مقاوم بشناسند. این اثر برای نوجوانان و جوانانی که میخواهند از دریچهای داستانی با تاریخ و فرهنگ دفاع مقدس آشنا شوند نیز بسیار مناسب است. همچنین برای علاقهمندان به ادبیات مقاومت، این کتاب، انتخابی گرم و پراحساس است که تصویر متفاوتی از دوران جنگ و قهرمانان آن ارائه میدهد.
تا صدای اوستا بلند شد، گونی را ول کرد و از جایش پرید. بلند گفت «بله، اوستا!» اوستا پشت دخل ولو شده بود تو یک مبل زهوار دررفته و داشت پولهای دخل را میشمرد. لیسی به انگشتش زد و گردنِ فرورفته در تنۀ پف کردهاش را تکانی داد به چپ و راست و رگ گردنش را شکست. موهای فری و شانه نخوردهاش موجی زد و برگشت سر جایش. انگشتهایش اسکناسهای کهنه را ورق میزد.
- سی و شیش، سی و هفت، سی و... یالا پسر! بپر رستوران آقاماشاالله. یه امانتی پیشش دارم، بگیر و بیا. جَلدی اومدیها!
یوسف دستش را تیز کرد طرف زمین و با صدایی که به گردنکلفتی میزد گفت «اوستا! این...!» اوستا سرش را از روی شکم بزرگش بلند کرد. اخم تند و تیزی تحویلش داد و گفت «گوش نگرفتی ببینی چی بهات میگم!» و همانجور زل زد تو چشمهای یوسف. یوسف حساب کار آمد دستش. نگاهش را دزدید و گفت «چشم اوستا.» و مثل شصتتیر از درِ مغازه زد بیرون بلکه زودتر از نگاههای سنگین اوستا خلاص شود.
رستوران آقاماشالله را بلد بود. رستوران اینقدری تا میدان ارگ فاصله نداشت. فوقش یک ایستگاه، یک ایستگاه هم کمتر. قصابی اوستایش تو میدان بود و رستوران آقاماشالله سر چهارراه. اوستا و آقاماشاالله بده بستان داشتند.
رسید جلوی رستوران. تا آمد برود تو، چشمش افتاد به یک پسر که آستینهایش را زده بود بالا و جلوی رستوران آقاماشاالله نشسته بود روی یک چهارپایه چوبی. یک پاتیل مسی پر از پیاز گذاشته بود جلو و پیاز پوست میکند. تا حالا ندیده بودش. چند سالی بزرگتر از یوسف نشان میداد. شاید هفده هجده ساله بود، بیشتر نداشت. بازوهایش به سنش نمیخوردند. مثل بازوی ورزشکارها قلمبه بود.
پیازها اشک پسر را درآورده بودند. آب دماغش راه افتاده بود. یکی دو بار سر آستینش را کشید نوک دماغش.
یوسف هم تجربه پوست کندن پیاز را داشت. خوب میدانست اینجور وقتها آبِ دماغ، آدم را بیچاره میکند. پسر سرش به کار خودش بود. حواسش به هیچی نبود. یوسف رفت جلو. دست راستش را مشت کرد و گذاشت تو گودی کمرش و ایستاد به تماشا. وقتی دید پسر محل نمیگذارد، با سرفهٔ کمجانی گلویش را صاف کرد. پسر سرش را کج کرد و از گوشه چشم نگاهی به یوسف انداخت. خورشید راست میتابید تو چشمش. سفیدی چشمش به قرمزی میزد. مال پیازها بود.
- سلام... پیش آقاماشاالله کار میکنی؟
- سلام... کارگرشم. تو چی؟
- تازه اومدی پیشش؟
- آره... قبلا چند سال بنایی میکردم. تو کجایی؟
- بنایی که خیلی خوب بود! چرا نموندی تو همون بنایی؟! بابات بناس؟
- نه، کشاورزه. تا حالا کشاورزی هم کردم. خیلی دوست دارم. میخوام یه روز برگردم سرِ زمین. شایدم دوستامو جمع کردم که با هم کار کنیم... تو چی؟ تو هم کارگری؟
یوسف برگشت راسته میدان ارگ را نشان داد و گفت «قصابی اوستام اونجاس... تو میدون.» و دوباره برگشت طرف پسر و پرسید «اسمت چیه؟» پسر خندهای زد. وقتی خندید، گوشه چشمش بیشتر جمع شد. چشمهایش آدم را یاد آهو میانداخت.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir