صلابت چشمان جابر اثری است از زینب سادات سیداحمدی و زهرا عابدی که بهشیوهای مستندگونه و در قالب خاطرهنگاری، به مرور زندگی شهید محسن حججی میپردازد. این کتاب نه صرفاً بازگویی اتفاقات زندگی یک شهید، بلکه تلاشی برای نشان دادن حقیقتی عمیقتر از پشت چهره و رفتار این مرد جوان است؛ حقیقتی که او را به الگویی ماندگار در ذهن و دل مردم تبدیل کرده است. نویسندگان کتاب با زبانی روان، صمیمی و درعینحال متعهدانه، شخصیت شهید را از دریچه روایت نزدیکترین افراد به او ترسیم کردهاند.
روایت کتاب از حدود یک سال پس از شهادت شهید محسن حججی آغاز میشود؛ جایی که نویسندگان با خانواده، دوستان، همرزمان و فرماندهان او به گفتوگو مینشینند. این مصاحبهها، به خاطراتی زنده و پرحرارت تبدیل میشود که شخصیت چندلایه و عمیق شهید را برای خواننده آشکار میکند.
کتاب با نگاهی گزیدهوار، بخشهایی از زندگی کوتاه اما پربار محسن حججی را مرور میکند؛ از نوجوانی و دوران تحصیل تا فعالیتهای جهادی، دغدغههای فرهنگی و اعتقادیاش، حضورش در اردوهای جهادی و در نهایت، شهادت مظلومانهاش در مرز سهگانه سوریه، عراق و اردن.
نکته مهم کتاب، توجه به وجهه انسانی، ایمانی و درعینحال ساده و مردمی شهید حججی است. نویسندگان بدون بزرگنمایی یا اغراق، از مردی گفتهاند که در 26 سالگی به چنان درجهای از اخلاص و معرفت رسید که نگاه نافذ و استوارش، دل یک ملت را تکان داد.
عنوان کتاب نیز الهامگرفته از همان نگاه معروف و پرصلابت شهید در لحظه اسارتش است؛ نگاهی که در تاریخ ماند و نام او را با عزت و شجاعت گره زد.
این مجموعه برای تمامی کسانی مناسب است که میخواهند با شهید محسن حججی فراتر از آنچه در رسانهها دیدهاند آشنا شوند. بهویژه علاقهمندان به زندگینامه شهدا، مخاطبان حوزه ادبیات پایداری، دانشآموزان، طلاب، فعالان فرهنگی و حتی کسانی که به دنبال الگویی از زیستن با معنا و بااخلاص هستند، از این اثر بهره خواهند برد. همچنین مطالعه این کتاب میتواند تلنگری باشد برای نسل جوان، تا درک تازهای از مفاهیمی چون مسئولیتپذیری، مجاهدت و معنویت به دست آورند.
این که چی شد آقامحسن ما شد «شهید محسن حججی» حقیقتش را نمیدانم. این رازی است بین محسن و خدای خودش. یک معمای حلنشدنی که من هم به عنوان پدر از آن بیخبرم. البته نسل ما از نسل مرحوم آیتالله احمد حججی است که پایهگذار حوزه نجفآباد است. ایشان زمانی که بهاییت در نجفآباد ترویج بیدینی میکرد به پاخواست و در مقابل آنها ایستاد. این تربیت دینی از گذشته در خانواده ما شکل گرفته.
شغل من، اول بنایی بود. از ساعت شش صبح میرفتم سرِ کار و تا آخر شب درگیر بودم. وقت زیادی برای این که بچهها را زیر نظر داشته باشم نبود ولی از دور مواظبت میکردم. بچهها خودشان راه خودشان را انتخاب کردند، البته من هم کمکشان میکردم. من در خانواده هیچ توقع شخصی از فرزندانم نداشتم. عقیده داشتم فرزند امانت است که در قبال او باید تربیت درست داشته باشی. اگر کوتاهی کردی و این جوان یا نوجوان در زندگیاش به خطا رفت و خلاف کرد باید یقه پدر و مادرش را بگیری. اگر هم عالِم شد که در تاریخ ما زیاد است، بدان که پدر و مادر درست تربیتش کردهاند. مثال انسان مثال نهال است. نهال، آب خوب و زمین خوب میخواهد. اگر نهال را در جاییبکاری که آب و هوای خوب نداشته باشد، از همان ابتدا به مشکل برمیخوری.
بعد از بنایی راننده تاکسی شدم، اما حواسم خیلی جمع بود. ادعای زیادی نمیکنم، اما روی خط خودم حرکت میکردم. من از اول زندگی، نان حلال سر سفره آوردهام. وجدان کاری داشتم. اگر جایی حرف اضافه، غیبت یا تهمتی بود آنجا نبودم. سعی میکردم با لقمه حلال بچهها را بزرگ کنم. نمیگویم صددرصد، اما خیلی مواظب بودم. اگر سر سفره نان و ماست بود این را ترجیح میدادم به سفره رنگ و لعابدار که معلوم نبود از چه راهی به دست آمده. یعنی مطمئنم حق کسی سر سفرهام نبوده. شاید یکی از علتهایی که آقامحسن به اینجا رسید لقمه حلال باشد.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir