کتاب عاشقانههای جنگ روایتی است متفاوت از هشت سال دفاع مقدس؛ روایتی از دل خانهها، نه سنگرها. در این اثر، زهره علی عسگری در قالب 18 داستان کوتاه و واقعی، گوشههایی از زندگی زنان رزمندگان را به تصویر میکشد؛ زنانی که یا خود در دل معرکهی جنگ بودند، یا در پشت جبهه، تکیهگاه و پناه مردان جنگ شدند. این کتاب بازتابی است از نقش نادیدهی زنانی که سلاح برنداشتند، اما بار جنگ را بر دوش کشیدند.
عاشقانههای جنگ مجموعهای است از روایتهای ساده اما عمیق، از عشق، رنج، صبر و ایثار. داستانهایی از همسران رزمندگانی که سالها پس از پایان جنگ نیز هنوز در جبههاند؛ با دردهای جسمی و روحی همسرانشان، با فرزندان پدر ندیده، با یاد تنهاییهای شبانه و دلهرههای بیپایان. این زنان، تنها همسر نبودند، بلکه مادر، پرستار، معلم، مدیر خانواده و گاه حتی نانآور خانه بودند.
نویسنده با نگاهی انسانی و زبانی بیتکلف، نشان میدهد که دفاع فقط در خط مقدم نبود. زنانی بودند که هر صبح همسرانشان را راهی جبهه میکردند و هر شب، زیر نور کمسوی خانه، دعا میخواندند. آنها با فرزندانشان از «پدر» گفتند، از «ایثار» و از «وطن». در این روایتها، جنگ تمام نشده؛ ادامه دارد، در دلها، در زخمها، در چشمهایی که هنوز منتظرند.
کتاب نهتنها به نقش همسران رزمندگان در دوران جنگ میپردازد، بلکه تداوم جنگ در زندگی روزمرهی آنها پس از جنگ را نیز برجسته میکند. از مسئولیتهای مضاعف آنان در برابر فرزندان گرفته تا تحمل غیبت یا ناتوانی همسرانشان؛ و از مادری کردن برای کودکان بیپدر تا حفظ روحیهای که گاه خودشان هم از آن بینصیب بودند.
این اثر کتابی است برای همهی علاقهمندان به ادبیات پایداری، تاریخ شفاهی جنگ، و زنانی که تاریخ را بیصدا نوشتند. این کتاب بهویژه برای نسل جدیدی که شاید جنگ را تنها در قاب فیلمها و کتابهای درسی دیده، فرصتی است برای لمس زندگی واقعی کسانی که هر روز، در خانههای کوچکشان، عاشقانه جنگیدند. خواندن این کتاب به زنان جوان، پژوهشگران حوزه زنان، و مخاطبانی که به دنبال درک عمیقتری از پشتصحنهی جنگاند توصیه میشود.
همه لباس مشکی پوشیده بودند و جلوی در، منتظر جنازه بودند. بعضی مردها دو طرف صف کشیده بودند و بعضیها زیر سایهٔ هرهها، سر برده بودند زیر گوش هم و پچپچ میکردند. مهری؛ عروس کم سن و سال محسن، کز کرده بود کنار باغچه و علیرضا را گرفته بود زیر سینه و آرامآرام اشک میریخت. دود اسپند، حیاط را پر کرده بود و یک گوسفند جلوی در بیقراری میکرد. زنها در حالی که چین به پیشانی داشتند دور و بر صاحبعزاها میچرخیدند و کارها را راست و ریست میکردند. صدای بلند صلوات از سر کوچه، خبر از رسیدن جنازه داشت و صدای لاالهالااللهٔ که نزدیکتر میشد. مهری از جا پرید و سیخ وایستاد. بچه افتاد به شیون. مهری بیتوجه، انداختش روی شانه و دوید تو کوچه. یک تابوت با چوبهای آفتاب خورده روی دوش فامیل و اهل محل با عجله به سمت خانه میآمد. تا چشم مهری افتاد به تابوت که بالای سر جمعیت موج میخورد، بیرمق شد و همان کنار در وارفت. تنش یله شد به دیوار و نشست.
- این تابوت محسنه؟!
زنی میخواست علیرضا را از بغل مهری بگیرد. بچه توی آن شلوغی غریبی کرد و چنگ انداخت به لباس مهری و صدای شیونش بالاتر رفت. تابوت رسیده بود جلوی در. زنها جیغ میکشیدند و مردها توی سرشان میزدند. تابوت که وسط حیاط آرام گرفت، مداح رفت روی چهارپایه و شروع کرد. صدای گریهها پایین آمده بود که یک وانت جلوی در ایستاد. راننده کند آمد پایین و زنجیر بارِ وانت را باز کرد. مردد بود. دست برد طرف یک موتورِ مچاله و خونی و کشیدش پایین. مردمی که توی حیاط دور تابوت جمع شده بودند، یکییکی برگشتند طرف وانت. جوانترها رفتند جلو و موتور را روی دست بلند کردند و آوردند تو. دوباره شیون زنها رفت بالا. مهری برگشت طرف موتور. نفسش توی سینه گره خورد. چشمش افتاد به لخته خونهایی که لابهلای چرخ و فرمان موتور خشک شده بود. به زور خودش را نگهداشت. چشم از موتور گرفت و از لای جمعیت خزید طرف تابوت. نفسش درنمیآمد. ناله کرد:
- چقد بهات گفتم... گفتم نمیخواد واسه یه لقمه نون... هر روز بری تو جاده...
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir