از برنادت سوال کردم: «چه اتفاقی دارد می افتد؟» گفت: «فکر می کنم مامانت دارد یک چیزی را به یاد می آورد.» پرسیدم: «تو گفتی “هایدی را بده به من”، یعنی مامان دارد من را به یاد می آورد؟» «دردانه من، مطمئن نیستم.» همان موقع مامان چیزی گفت که هیچ کداممان کامل و درست نشنیدیم. من روی زمین کنارش نشستم، بالای سرش خم شدم و موهایش را نوازش کردم. خیلی آرام، در حد نجوا، گفتم: «مامان، چی شده؟… چه چیزی یادتان آمده؟» او با ناله و خیلی آهسته گفت: «سوف… سوف.»