دیگر بی حس شده بودم. بیش از سی وشش ساعت بود که نخوابیده بودم، دل درد داشتم، وحشت زده بودم و از شدت تحقیرشدن احساس بی ارزشی و شرمندگی داشتم. بهترین دوستم، پسر مورد علاقه ام، روابط اجتماعی ام، شغل مورد علاقه ام، آبرویم و نیز نیویورک را از دست داده بودم. ادنا، زنی که خیلی دوستش داشتم و تحسینش می کردم به من گفته بود هیچی نیستم، جز یک آدم و هیچ وقت هم، چیزی نخواهم شد. مجبور شده بودم به برادرم التماس کنم که نجاتم دهد، که بیاید ببیند چقدر بدبخت شدم. پرت شده بودم وسط معرکه ای که حسابی تراش خوردم و صیقل دیدم. دیگر چیزی باقی نمانده بود که والتر بگوید، تا درد و شرمندگی من را بیشتر کند.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir