در بخشی از کتاب می خوانیم:
اردل را همانطور لخت، با ملافه زیرش بلند کردم و بردم گذاشتمش روی صندلی عقب پراید هاچ بک قراضه ام. لیشش از کنار دهنش راه افتاد و با چشم هایش حرف زد.
انگار که پرسید کجا؟ گفتم: «اردل جان! می رویم یک جایی که خوب خوب بشوی.
می رویم پیاده روی اربعین.
پسرگلم را می نشانم توی ویلچر و خودم پیاده تا خود کربلا ویلچرت را هل می دهم.»
مهربان شده بود؛ درست مثل وقت هایی که تاول های پشتش می ترکید و زار می زد و ...
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir