«شب آتش» اثر اریک امانوئل اشمیت، روایتگر تجربهای عمیق و معنوی است که نویسنده در جوانی و در دل صحرای هقار الجزیره به دست آورد. این کتاب، حکایت سفر اوست که با نگاهی مادیگرایانه آغاز میشود، اما در پایان، به کشف حقیقتی ژرف و تغییردهنده زندگی منجر میگردد. اشمیت در این اثر، خواننده را به سفری روحانی میبرد که نه تنها زندگی او، بلکه آثار بعدیاش را نیز تحت تأثیر قرار داد.
«شب آتش» شرح لحظهای استثنایی از زندگی اریک امانوئل اشمیت است؛ زمانی که او به عنوان جوانی غرق در مادیگرایی غربی، قدم به صحرای هقار میگذارد. این سفر دو هفتهای پیادهروی در دل کویر، نقطه عطفی در زندگی او ایجاد میکند. در ابتدا، ترس و وحشت از بیکرانگی صحرا بر او غلبه میکند، اما به تدریج، فطرت انسانیاش با طبیعت خشن و زیبای صحرا پیوند میخورد. این آشتی، قلب او را برای درک بهتر هستی و عشق به زندگی باز میکند.
اشمیت در بخشی از کتاب، لحظهی ورودش به صحرا را اینگونه توصیف میکند: «بهمحض اینکه از کابین خارج شدم، نفس این سرزمین مرا در برگرفت. گوشهایم را نوازش داد؛ لبهایم را لمس کرد و مطمئن شدم کویر با این لمس، آغوش استقبالش را برایم گشوده است.» او همچنین از تجربهی نوشیدن چای نعنا در دل صحرا میگوید که برایش فراتر از یک نوشیدنی ساده بود و طعمهایی عجیب و آشنا را در دهانش به نمایش گذاشت.
این کتاب، تنها یک سفر فیزیکی نیست، بلکه سفری درونی است که خواننده را به درک عمیقتری از زندگی و هستی میرساند. اشمیت با نثری شاعرانه و تأثیرگذار، لحظات این سفر را به تصویر میکشد و خواننده را با خود همراه میسازد.
«شب آتش» برای علاقهمندان به ادبیات معنوی و فلسفی، افرادی که به دنبال کشف حقیقت درونی خود هستند، و کسانی که از داستانهای سفر و خودشناسی لذت میبرند، اثری جذاب و تأملبرانگیز است. همچنین، دوستداران آثار اریک امانوئل اشمیت و کسانی که به دنبال تجربهای متفاوت از ادبیات هستند، از این کتاب لذت خواهند برد.
آشپزخانه و یک اتاق نشیمن مشترک برای همه اهل خانه. حتی حداقلهای زندگی را اینجا نمیشد دید. اتاق کوچکتر دیده نمیشد؛ زیرا جایی که همسر و دختران موسی غذا را آماده میکردند با پردهای از جنس کتان پوشانده شده بود.
شب را در همین سلولمانندِ خالی گذراندم. اتاقی با تمیزی خارقالعاده که هر شب، اتاق خواب همهٔ خانواده بود. علیرغم نبودن مبلمان و خردهریزها و عکسهای روی دیوار، سالاد کوسکوس6 با گوشت و سبزیجاتی که مثل جواهرات روی بالش بلغور آرمیده بودند، رنگارنگ، براق و دلنشین به نظر میآمد.
و اما چای نعنا... عالی بود و بیشتر از نوشیدنی اعلای بورگنی روی من تأثیر گذاشت؛ شیرین، معطر با مشک و انواع ادویهها، نمایشی از طعمها در دهانم، گاه عجیبوغریب، گاه آشنا، گاه وحشی و گاه آرامبخش؛ بهگونهای که سر را به دَوران میانداخت.
بیرون از خانه شب روی شهر سایه انداخته و همزمان دمای هوا کم و کمتر شده بود. طی بیست دقیقه، آسمان شفق، رنگ ارغوانیاش را تبدیل به نفسی عمیق کرد که دشت را حتی بدون چمن و بوته تازه میکرد. آنگاه سیاهی برندهٔ این مبارزه بود؛ سیاهی که بهطور قطع حتی فریاد باد را در حلقوم خفه میکرد.
پرتو یک چراغ روغنی که به صورتهای ما نوری مثل مایعی طلایی میپاشید، گفتوگوی ما را بهآسانی جاری میکرد.
جرارد کارگردان فیلم و من که سناریست او بودم، نشسته روی زمین، میزبانمان را سؤالپیچ کرده بودیم و او به هرکدام از ما با صدای مبهمش که طنین آن، طعم میوهٔ تازه داشت، جواب میداد.
بیش از گفتوگوی بینمان، دستهای طوارقی او بود که من را مجذوب کرد. دستانی کشیده و مرموز، انگشتان ظریفی که مثل پاهای عنکبوت در کف دستش آرام گرفته بودند. این دستها مرتب بهسمت ما میچرخیدند، به ما غذا تعارف میکردند یا توضیح میدادند و من خیلی زود به این دستهای غریبه اعتماد کردم. داشتیم دربارهٔ زندگی مرد طوارقی صحبت میکردیم. موسی اگرچه خانهای در تمنراست داشت، مثل عشایر بود که نه ماه سال را در صحرا روزگار میگذراند.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir