برازخان خورجین اسلحه خرمن کرده و سر تا پا غرق آهن و فولاد، میرود تا قد نامردی عَلَم کرده و مسیح را درخون بغلطاند. میرسد چهار سوق و با آجری که از دیوار میکَنَد میزند به کاسهی مشعل که مشعل هزار مشعل شده و بالای همد یگرفرو میریزند. پهلوان مسیح نعره میزند که:" کیستی و اگر حمام میروی زود است و اگر راه گم کرده ای بیا تا راه برتو بنمایم. " ببراز خان گفت: " به مادرت بگو رخت عزایش را بپوشد که ببراز خان ازبک آمده تا سرت را گوی میدان کند." گرم تیغ بازی شده و تا قبه بر قبهی سپر یکدیگر آشنا میکنند میبینند که هر دو قَدَرند و اما نهایت، در دَمدَمه های سپیده فرقِ مسیح میشکافد و با ناله ای در میغلطد. چند اجل برگشته هم با ناله ی مسیح سر میرسند که مثل خیار تر دو نیم گشته و بر زمین میریزند. ببرازخان مثل برق لامع، به نهانگاهش سرازیر میشود و مسیح، زخمدار و رنجور پا شده و در سر راهش به بارگاه، صدای شیون از صغیر و کبیر میشنود که میگویند بلای دیگری نازل شده و یک غول بی شاخ ودم چند نفری را شقه کرده و عده ای صاحب عزایند. به مسیح تبریزی میگویند که او سراغ تورا میگیرد و اسمش حسین است و اهل شبستر و از طایفهی کُرد. به دستور مسیح اورا به بارگاه میآورند که میبیند چوپان خودش " حسین کرد شبستری " است و رندانی میخواسته اند گوسفندانش را بدزدند که زده به کله اش و دزدان را لت وپار کرده است...
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir