کتاب دودکش بدون دود اثر فرانسیسکو آیالا و دیگران مجموعهای منحصربهفرد از داستانهای کوتاه قرن بیستم اسپانیا است. این کتاب شامل دوازده داستان کوتاه است که مهمترین نویسندگان و حالات ادبی دوران پرالتهاب اسپانیا در قرن بیستم را به تصویر میکشد؛ دورانی که از جنگ داخلی و استبداد فرانکو آغاز شده و تا سالهای آزادی و گشایش دموکراسی ادامه داشته است.
«دودکش بدون دود» نمایی عمیق از روحیات و دغدغههای نسلی است که زندگی خود را در تقاطع جنگ، ظلم و آزادگی طی کردهاند. داستانها بازتابی از بغض، خشم، نارضایتی، و امید به آینده بهتر در جامعهای است که از پایداری و مقاومت عبور کرده. این مجموعه با همراهی ترجمهای روان و دقیق، مخاطب را به دنیای ادبیات اسپانیای قرن بیستم میبرد، جایی که هر داستان، لایهای از تاریخ سیاسی و اجتماعی آن دوران را بازگو میکند. «دودکش بدون دود» گردآوری شده توسط فرانسیسکو آیالا و دیگر نویسندگان برجسته آن دوره است که آثارشان نمایانگر تحولات اجتماعی و سیاسی اسپانیا در قرن بیستم میباشد. این داستانها نه تنها به بازتاب شرایط زمانه خود میپردازند، بلکه گاه در قالب ادبیات، با واقعیتهای تلخ و شیرین جامعه به مبارزه میپردازند. ترجمه علی اکبر فلاحی توانسته این صداهای متنوع و گاه متضاد را به فارسی بهخوبی منتقل کند تا خوانندگان فارسیزبان هم با این دوره مهم تاریخی و ادبی آشنا شوند.
علاقهمندان به ادبیات داستان کوتاه و بهویژه ادبیات معاصر اسپانیا، خوانندگانی که میخواهند با تاریخ اجتماعی و سیاسی اسپانیا از خلال هنر و ادبیات آشنا شوند، دانشجویان رشتههای ادبیات، تاریخ و علوم اجتماعی که به دنبال منبعی معتبر برای فهم پیچیدگیهای فضای فرهنگی و تاریخی این دوره هستند و کسانی که به داستانهای پرمحتوا با تأملات فلسفی و روانشناسانه علاقه دارند.
مرد و زن در سکوت همدیگر را نگاه کردند. زن چهرهاش را با دستهاش پوشاند. لوکوموتیو سوت کشید. صدای زنگ ایستگاه شنیده شد. بهنظر رسید با سروصدای رهاشدن ترمزها، قطار هم خودش را کش داد و پیش از به راه افتادن رخوت و سستی را از تن گرفت. مرد فریاد زد: ـ ماریا گریه نکن! همهچیز درست میشه. زن پریشان از جاریشدن اشکهاش گفت: ـ بشین، خوان. در شکستگی صداش محبت، عشق، ترس و تنهایی نهفته بود. قطار راه افتاد. دستهای زن به نشانهی خداحافظی در هوا تکان میخورد. حالا همان خطوط اندک چهرهاش هم زیر چینوچروک و سیل اشک ناپدید شده بود. ـ خداحافظ، ماریا. دستهای زن به خداحافظی پاسخ میداد و باقیاش سراسر سکوتی متراکم بود. مرد برگشت. قطار از کنار انبار زهواردررفته عبور کرد و وارد مزارع شد. مردی که صاحب خیکچه بود بلند شد و گفت: ـ بشینید اینجا، پدرجان. زن مسن پاهاش را کش داد. دختر جوان پردهی مشمایی را پایین کشید. مردی که از جنگ حرف زده بود یک کیفِ تنباکوِ تیره، بزرگ، بادکرده و نرم درآورد، مثل پستان چهارپایان. ـ بفرمایید، پدر جان. زن مسن دوباره خودش را با آن مجلهی سینمایی باد زد و با عدم اطمینان از خودش پرسید: ـ محصول امسال خوبه؟
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir