کتاب سنگی بر گوری اثر جلال آلاحمد، یکی از آثار مهم ادبیات معاصر ایران است که در سال 1342 نوشته شد اما تا سال 1360، یعنی 12 سال پس از مرگ نویسنده، منتشر نشد. این کتاب در ژانر ناداستان قرار دارد و به نوعی خودزندگینامه محسوب میشود. آلاحمد در این اثر با نثری روان و ساده، بیهیچ پیچیدگی و آرایه ادبی، به بیان وقایع و احساسات شخصی خود پرداخته است. ویژگی برجسته این کتاب امانتداری و راستگویی نویسنده در بیان تجربیات زندگی شخصی و احساسات درونیاش است. در این کتاب، جلال آلاحمد و همسرش سیمین دانشور به عنوان دو نویسنده شناختهشده تاریخ معاصر ایران، از چالشهای شخصی خود برای داشتن فرزند سخن میگویند و در آن به بررسی شیوههای مختلف بچهدارشدن از جمله آزمایش روشهای پزشکی و حتی پذیرش سرپرستی یک کودک یتیم پرداختهاند.
سنگی بر گوری داستان زندگی خصوصی نویسنده و همسرش را روایت میکند. آلاحمد در این اثر به بازگویی تجربیات شخصی خود میپردازد و به خصوص به موضوع نداشتن فرزند و تلاشهای مختلف برای بچهدارشدن اشاره دارد. نویسنده از شیوههای مختلف پزشکی، سنتها و باورهای خرافی قدیمی برای بچهدارشدن یاد میکند و در نهایت از تجربه سرپرستی کودکی یتیم نیز سخن میگوید. این کتاب علاوه بر بیان مسائل شخصی نویسنده، به نوعی به یک مکاشفه درونی تبدیل میشود که در آن سوالات و نگرانیهای زندگی فردی و خانوادگی مطرح میشود.
مهمترین ویژگی این کتاب صداقت و راستگویی است؛ جلال آلاحمد در این کتاب به شکلی بیپرده، بدون آرایههای زیبا و پیچیده، مشکلات و احساسات خود را بیان میکند. او در این اثر نه تنها به مسائل شخصی خود بلکه به شرایط اجتماعی و فرهنگی دوران خود نیز اشاره دارد و از زبان ساده و بیپیرایه برای بیان تجربیات خود استفاده کرده است.
کتاب سنگی بر گوری به علاقهمندان به ناداستان و ادبیات خاطرات و جستار پیشنهاد میشود. افرادی که به مطالعه آثار خودزندگینامهای و تجربیات شخصی نویسندگان علاقه دارند، از این کتاب لذت خواهند برد. همچنین کسانی که به بررسی دغدغههای انسانی، مانند مسائل مربوط به خانواده، تربیت و انتخابهای شخصی علاقه دارند، میتوانند با این اثر ارتباط برقرار کنند. این کتاب برای کسانی که به زندگینامهها، خاطرهنویسی و نوشتارهای شخصی علاقه دارند نیز مناسب است، چرا که این اثر به نوعی تأملاتی شخصی و صمیمانه از یک نویسنده بزرگ معاصر را به نمایش میگذارد.
«این جوری بود که دیگر اقم نشست از هرچه دوا بود و دکتر بود و سرنگ بود و نسخهی خاله زنکی بود و از هرچه عمقزی گل بته گفته بود. حالا دیگر حتی تحمل بوی آزمایشگاه و مطب را هم ندارم. یا حتی تحمل دلسوزی دیگران را که ای بابا ما بابچه هزار گرفتاری داریم و شما بی بچه یکی …یا دیگر انواع آداب معاشرت را. و این قضایا بود و بودتا داستان وین و آن مردکهی اولدفردی که خیالمان را تخت کرد و برگشتیم. آنوقت هر بار زنم هوس بچه میکرد یکی از خواهرهایم را یا خواهربرادرهای خودش را صدا میکردم با زادورودشان که میآمدند و دو سه روزی یا فقط یک صبح تا عصر-همین هم کافی بود – مزهی بچه را به او میچشاندند با شاش و گهش و بریز و بپاشش و بردار و بگذارش و عر و بوقش و قهر و تهر و دعوا و الخ …و باز برای مدتی خلاص. تا دیگر اینهم شد عادتی. حتی وظیفه ای که گاهی کلافه مان میکند. واه! مگه می شه ما سالی یک دفعه هم آق دایی رو نبینیم؟…یا برادر ما سال به سال که به ما میرسد…یا پس واسهی چی از قدیم و ندیم گفتهاند خانهی خاله…و از این جور. و مگر خواهرها و خواهر زادهها یکی دو تا هستند؟ دو خانواده با تمام عرض و طولشان. و در یک نقطه، التقا کنند. در نقطهی صفر بی تخم و ترکگی ما. و تازه از فلان پسر عمه و دختر دایی که گله میکنی که چرا خدمت نمیرسیم. صاف درمی آید و میگذارد کف دستت که: آخه می گندشما از بچه بدتون میاد…ده پدر سوختهها! با زاد و رودش آمده و یک صبح تا عصر وقتت را گرفته، اینهم مزدش! و بعد هم تو هرجایی با زنت دو نفری میروی اما جواب را دست کم به هفت نفر باید بدهی. و از این حسابهای بقالانه…و اصلاً بحث از این نیست که ببینی یا نبینی مردم چه می گویند. بحث از این است که هر رفتارت حمل شونده به بی بچه ماندن است. در حالیکه تو میخواهی یک آدم عادی باشی. با رفتاری عادی. مثل همه. نه میخواهی حسرت بکشی و نه حسد بورزی و نه بی اعتنا باشی. آنوقت اگر با بچههای مردم خوب تاکنی و گرم باشی و قصه برایشان بگویی و بگذاری از سر و کولت بالا بروند پدر و مادرش می گویند حسرت دارد. و حتی بفهمی نفهمی بچههایشان را از آزادیهائی که تو بهشان داده ای منع میکنند و شاید در غیابت اسفند هم برایشان دود کردند. تو چه می دانی؟ و اگر باهاشان بد تاکنی و از آخ و پیف و شاش و گهشان دلزدگی نشان بدهی می گویند حسودیش میشود. و اگر بی اعتنائی کنی و اصلاً نبینی که بچه ای هم در خانه هست با شری و شوری و یک دنیا چرا و چطور… می گویند از زور پیسی است. و خشونت بی بچه ماندن است. با مردم هم که نمیشود برید. و این مردم دوستاناند، اقواماند. بزرگترند، کوچکترند و هر کدام حالی دارند و شعری و بچه ای و ضعفهایی و احساساتی و میخواهند تو آنها را همانجور که هستند بپذیری. و تو هم میخواهی اما نمیتوانی. چون وضعی استثنایی داری. و آنوقت مگر میشود بچهشان را ندیده بگیری یا بهش زیادتر از معمول وربروی یا بد اخمی کنی؟…وباز همان دور تسلسل. و مهمترین قسمت قضیه اینکه تا تو صد صفحه اباطیل چاپ بزنی بچههای دوستان واقوام صد سانتی متر کشیده تر شدهاند و حالا مردی شدهاند یا زنی و تا تو بیایی بفهمی که با کودک دیروزی چه جور باید رفتار کرد که مادر و پدرش آ زرده نشوند خود آن کودک اکنون جوانکی از آب درآمده است و تو به هر صورت از قلمرو حیات او و ذهن او بیرون مانده ای …و اینجوری که شد تو حتی این دلخوشی را هم نمیتوانی داشته باشی که اگر دیگران جان خودشان را در فرزندانشان میکارند تو در این کلمات میکاری و دیگر گنده گوزیها… چون دست کم از عالم کودکی اخراج شده ای. از عالم بچهها. و دو تای از این بچهها مال خواهر زنم. هما. که خودش را کشت. بهمین سادگی. مواظبت از دو تا دستهی گل را رها کرد به تقدیر و سرنوشت و به یک شوهر سرتیپ شونده. و خودش را کشت. آخر چرا این کار را کردی زن؟ بله. اواخر تابستان سال 1341 بود. روزهای آن زلزلهی نکبتی!»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir