جیسون به آن سوی ساحل اشاره کرد و گفت: «نگاه کنید!». موشهای صحرایی مانند گردانهای جنگی به خط شده و در ردیفهای منظم رو به دریا ایستاده و انتظار می کشیدند. گادرین پرسید: «به چی نگاه میکنن؟» هیچکس پاسخی نداشت. همهی نگاه ها به سمت کشتی چرخید. شمایلی بلند و سیاه، پشت به شعله ها روی لبه ی کشتی ایستاده بود. جیسون پرسید: «اون دیگه چه کوفتیه؟» ویلیام گفت: «یه موش صحرایی. یه موش صحرایی عظیمالجثه که مثل یه آدم روی پاهاش ایستاده.» گادرین بین آنها ایستاد. بدون اینکه چشمهایش را از کشتی بگیرد گفت: «ویلیام، این همون چیزیه که کالندار در موردش به ما هشدار می داد. نغمه رو به یاد میاری؟ شر هم هجا، شر برافراشته/ آمده با امواج گداخته.»