کتاب وری وقت جنگه(خاطرات شفاهی علی کمالی) خاطرات شفاهی اکبر کمالی در کتاب «وری وقت جنگه» به گوشههای متفاوتی از تاریخ هشت ساله دفاع مقدس میپردازد. این کتاب با شرح بخشی از رویدادهای زندگی یکی از رزمندگان دوران جنگ، مخاطب را به بطن زندگی نوجوانی میبرد که از سویی با فقر و بیپولی در کنار شانزده برادر و خواهر خود در حال جدال است و از سوی دیگر برای دفاع از آرمانهای انقلاب و مبارزه با دشمنان متجاوزی که قدم در خاک میهناش گذاشتهاند، داوطلب اعزام به جبهههای جنگ میشود. کمالی در عین سن و سال کمی که دارد با پیوستن به صف رزمندگان دفاع مقدس از عهده انجام مسئولیتهای عظیمی بر میآید که امروز مطالعه آنها هر مخاطبی را شگفتزده میکند. وی که در روستای مهدآباد در نزدیکی شهرستان برازجان (استان بوشهر) به دنیا آمده و تا امروز نیز در همین منطقه سکونت دارد، همان نوجوان سختکوش دیروزی است که به دلیل خاستگاه جنوبیاش جنگ را در متن زندگی خانواده و همشهریهایش لمس کرده و همین هم انگیزه اصلی او برای رفتن به جبهه بوده است. کمالی حالا صاحب خانواده و زندگی مستقلی است ولی آن طور که سیدقاسم حسینی، مصاحبهگر و تدوین کننده نهایی کتاب، عنوان میکند خاطراتش از جنگ بیان امری جاری و مستمر است نه حادثهای که در گذشته اتفاق افتاده و تمام شده ست. این ویژگی، جلوهای به روایت او از جنگ تحمیلی داده که خیلی کمیاب و ارزشمند است و حاصل آن اینک در کتاب «وری وقت جنگه» در دسترس علاقهمندان قرار دارد. مخاطب با مطالعه این اثر همچون مسافری است که در کنار کمالی و دست در دست او به روزهای فراموشنشدنی دوران دفاع مقدس سفر میکند؛ اما پیش از آن و در جریان فصلهای ابتدایی کتاب شرح موثری از وضعیت خانوادگی و تاثیر شداید فقر بر اعضای خانواده راوی ارائه شده است که برای آغاز همراهی و قدم نهادن در مسیر چنین سفری نقش چشمگیری دارد. اما شاید انطباق و هماهنگی زیباییشناسانه فرم و محتوا عمدهترین ویژگی این کتاب باشد که موجب ارتقا و اعتلای وجه ادبی آن شده است؛ اگرچه این به وجه تاریخی اثر و ارزش استنادی آن لطمهای وارد نکرده و این دستاورد کمی نیست. قسمتی از کتاب:طوری که مرا نبینند، رفتم پشت سر آن نظامی دشمن و تعقیبشان کردم. هر آن ممکن بود سر برگردانند و مرا ببینند. مرگ را با چشمان خودم میدیدم. مسافتی حدود هفتصد متر رفتند تا به سنگر اجتماعی رسیدند. سنگرها همه از بتن بودند. رفتم نزدیک سنگر اجتماعی و جایی خودم را پنهان کردم. حدود ده، پانزده دقیقهای گذشت. یک دفعه شنیدم سنگریزهای کنارم افتاد. فهمیدم بچههای خودمان هستند که کارشان را با موفقیت انجام دادهاند.صفحه 104