بدوک متن فیلمنامه بدوک که در قالب کتابی ۷۷ صفحهای منتشر شده در زمستان سال ۶۷ و در زاهدان تالیف شده است. این اثر روایتی است از مظلومیت کودکان ایرانی ساکن منطقه سیستان و بلوچستان. داستان بدوک روایتی از زندگی یک خواهر و برادر نوجوان به نامهای جعفر و جمال است. آنها که پس از مرگ ناگهانی پدرشان، حیدر، مجبور به ترک روستا شدهاند، توسط دلالی به نام ستار ربوده میشوند. ستار، جعفر را به عبدالله قاچاقچی میفروشد و جمال را با خود به پاکستان میبرد. جعفر به همراهی بچههای دیگر برای عبدالله کالای قاچاق از پاکستان به ایران وارد میکند. او ضمن آشنایی با پسرکی پاکستانی ردپایی از خواهرش در پاکستان مییابد و تصمیم میگیرد با کمک دوستش نورالدین؛ خواهرش را نجات داده به ایران برگرداند. او به پاکستان میرود و از آنجا سوار قایقی میشود که به مقصد شیخنشینها در حرکت است، غافل از این که جمال، خواهرش در خانه عبدالله به سر میبرد. بدوک نخستین اثر سینمایی ساخته شده توسط مجید مجیدی است که برای اولین بار در سال ۱۳۷۰ در جشنواره بینالمللی فیلم فجر به نمایش درآمده است و تحسین بسیاری از منتقدان را نیز برانگیخت. مجید مجیدی پیش از این در کتاب «در قلمرو دیدار» که رضا درستکار، یکی از منتقدان سینما، درباره او تالیف کرده است، درباره نوشتن این فیلمنامه و ساختن آن اظهار داشته است: «در سال ۶۷ برای سفری ۱۰ روزه و برای برگزاری یک جنگ ادبی به سیستان رفتم، در بازار زاهدان بچههایی را دیدم که کالاهای زیادی را از مرز پاکستان آورده بودند و میفروختند. در مرز ایران و پاکستان شهری است به نام تفتان که محلهای دارد به نام شیرآباد که خانوادهها به دلیل فقر زیاد، دخترهایشان را با قیمتهای بسیار پایین به پاکستانیها میفروختند تا به کشورهای عربی حاشیه خلیج فارس فرستاده شوند… فروش دخترها سرآغاز ماجرا بود. در همان منطقه شیرآباد خانههایی بود که در آنها، به صورت دستهجمعی مواد مخدر مصرف میشد. من مخفیانه از این خانهها فیلم گرفتم تا بتوانم بعدا یک مستند بسازم. بعد در برگشت به تهران با دوستان درباره ساخت یک فیلم داستانی بلند مشورت کردم… در ابتدا موافقتی در کار نبود، اما با سماجت و پیگیری من، آقای زم هم موافقت کرد؛ به شرطی که از تلخیهایش کم شود که با اختصاص هزینه اولیه حدود ۶ میلیون تومان کار را شروع کردیم. من برای فیلمنامه بدوک به دوستی احتیاج داشتم که ادبیات و زبان نوشتن را خوب بشناسد و برای همین خاطر به سراغ سیدمهدی شجاعی رفتم که آن موقع داستاننویسی و روزنامهنگاری میکرد و از سال ۱۳۶۵ وارد حوزه هنری شد و مسئولیت انتشارات برگ را بر عهده داشت. شخصیت جعفر را از بین بچههای شیرآباد پیدا کردم. این پسر به قدری بدوی بود که وقتی من او را برای آماده کردن به ساختمان ۲ طبقهای که اجاره کرده بودیم بردم، از پلهها میترسید. واقعا از صفر شروع کردیم. از دادن آموزشهای اجتماعی و ارتباطی و آشنایی آنها با زندگی حداقلی شهری تا مسائل مربوط به فیلم و … فیلمنامهای که من از روی آن کار میکردم، کمی تفاوت داشت با چیزی که به حوزه هنری منطقه داده بودم. وقتی موضوع لو رفت، حساس شدند. عوامل انتظامی مرا گرفتند و به کلانتری محل بردند و تعهد گرفتند که کار را تعطیل کنم. ولی ما ادامه دادیم که تهدید به بازداشت کردند… بعد که فیلم آماده شد برای آقایان زم، تختکشیان، سیدمرتضی آوینی و چند نفر دیگر نمایش دادیم. وقتی تمام شد، سکوت عجیبی حکمفرما شد. آقامرتضی با سرعت از استودیو خارج شد، آقای زم هم از پایان فیلم انتقاد کرد و گفت: قرار ما این نبود. من هم گفتم: به هر حال واقعیت این است. اگر غیر از این انجام میدادم، خیانت کرده بودم. نیم ساعت بعد آقا مرتضی مرا خواست. وقتی وارد اتاقش شدم. مرا در آغوش گرفت و خسته نباشید گفت. علت خروجش را جویا شدم، گفت: این فیلم به قدری مرا تحت تاثیر قرار داد که نمیتوانستم ثانیهای درنگ کنم. ترجیح دادم، بغضم جایی دیگر بترکد. به من دلگرمی داد و بعدها نگاه حوزه هنری و به خصوص آقای زم را نسبت به قضیه تغییر داد. بعدها موج مخالفتها با این اثر به جایی رسید که وزیر ارشاد آن زمان نامهای نوشت و دستور توقف حضور بدوک در جشنوارههای خارجی را داد. آقای زم فیلم را به دفتر رهبری ارائه داد. بعد از آن که فیلم تمام شد، آقای خامنهای فرمودند: «اگر این فیلم مبتنی بر یک درام شکل گرفته که هیچ، اما اگر براساس واقعیات باشد، من حرف دارم.» آقای شجاعی گفت متاسفانه بدوک مبتنی بر واقعیات است. آقا برافروخته شده و از حاضران پرسیدند: «اگر این امر واقعی است، چرا ما را مطلع نمیکنید؟» ایشان بلافاصله از آقای زم خواستند هر آنچه به عنوان مستند در این زمینه وجود دارد برایشان بفرستد… بعدها شنیدم قسمت عمدهای از این مشکل بحمدالله رفع شده است.»