کتاب «عاشقانههای کلاسیک: جین ایر، جلد اول» نوشته شارلوت برونته منتشر شده است. این رمان کلاسیک داستان زندگی دختری یتیم به نام جین ایر را روایت میکند که پس از دوران سخت کودکی در پرورشگاه، به عنوان معلم سرخانه به خانهای اشرافی میرود و در آنجا با آقای روچستر آشنا میشود. داستان بر شکلگیری شخصیت جین، تحصیلات و ذهن خلاق او تمرکز دارد و به بررسی واکنشهای او نسبت به دنیای پیرامونش میپردازد. این اثر یکی از برجستهترین رمانهای عاشقانه کلاسیک است که بارها به فیلم و سریال اقتباس شده و به دلیل شخصیتپردازی قوی و روایت جذابش، همچنان محبوبیت بالایی دارد. ترجمه در دو جلد ارائه شده و از نظر زبان و روانی ترجمه، مورد توجه خوانندگان قرار گرفته است.
مرگ خواهر شارلوت برونته، آن برونته، تأثیر عمیقی بر نوشتن رمان «جین ایر» داشت. آن برونته که کوچکترین خواهر خانواده بود، در 29 سالگی بر اثر بیماری سل درگذشت و این فقدان برای شارلوت بسیار دردناک بود. مرگ آن و دیگر خواهران بزرگترشان که در جوانی از دنیا رفتند، فضای غمانگیز و انزوای اجتماعی را در خانواده برونته تشدید کرد و این تجربیات تلخ در شکلگیری شخصیت و فضای رمانهای شارلوت، به ویژه «جین ایر»، بازتاب یافت. شارلوت با نوشتن «جین ایر» بخشی از احساسات و تجربیات خود در مواجهه با فقدان، تنهایی و مبارزه برای استقلال و هویت را بیان کرد. داستان جین ایر که دختری یتیم و مستقل است، بازتابی از تلاش شارلوت برای غلبه بر مشکلات زندگی و فقدان خواهرانش به شمار میرود. همچنین، تخیلات و دنیای داستانی که خواهران برونته در کودکی خلق کردند، به عنوان پناهگاهی برای مقابله با سختیهای زندگی و مرگ زودرس خواهران، در آثارشان نقش مهمی داشت. به طور کلی، مرگ خواهران برونته، به ویژه آن، نه تنها بر روحیه شارلوت تأثیر گذاشت بلکه به شکلگیری مضامین اصلی رمان «جین ایر» مانند فقدان، تنهایی، مبارزه برای آزادی و هویت زنانه کمک کرد.
علاقهمندان به ادبیات داستانی کلاسیک که از روایتهای غنی و شخصیتپردازی عمیق لذت میبرند. دوستداران رمانهای عاشقانه که به دنبال داستانی با مضامین عشق، استقلال، وجدان و اشتیاق هستند. کسانی که به موضوعات اجتماعی و تاریخی، به ویژه تضادهای طبقاتی و جایگاه زن در جامعه ویکتوریایی علاقهمندند. خوانندگانی که به دنبال داستانی با پیامهای توانمندی فردی، برابری و فمینیسم میگردند. نوجوانان و بزرگسالانی که میخواهند با یک اثر برجسته و تأثیرگذار ادبی آشنا شوند و از داستان زندگی دختری یتیم و شجاع که در برابر سختیها ایستادگی میکند، الهام بگیرند. این کتاب با زبان روان و ترجمهای قابل فهم، برای مخاطبانی که به دنبال ترکیبی از داستان عاشقانه و نقد اجتماعی هستند، گزینه مناسبی است.
یادم میآید به هوش که آمدم احساس کردم از کابوس وحشتناکی برخاستهام. از پشت چند میلهی ضخیم و سیاه، نور قرمز درخشانی میدیدم و صداهای نامفهومی میشنیدم. انگار صدای اطرافیانم میان جریان شدید آب یا تندباد خفه میشد؛ اضطراب، تردید و ترسی شدید باعث شده بود فکرم حسابی آشفته شود. چیزی نگذشت که متوجه شدم کسی جابهجایم میکند؛ دستهایی بلندم کردند و مرا نشاندند. به یاد نداشتم کسی اینقدر ملایم با من رفتار کرده باشد. سرم را به بالش یا بازویی تکیه دادم و آرام گرفتم... بعد از پنج دقیقه، ابرهای گیجی و آشفتگی از بین رفتند. حالا مطمئن بودم در تخت خودم هستم و آن نور قرمز درخشان از آتش بخاری اتاق بچههاست. شب بود و شمعی روی میز روشن بود. بسی با لگنی در دست، کنار تختمایستاده بود. آقای محترمی هم کنار بالشم، روی صندلی نشسته و بهطرفم خم شده بود... با دیدن آن غریبه به طرز عجیبی احساس آرامش کردم. حضور کسی که از اهالی گیتسهد نبود و ارتباطی هم با خانم رید نداشت باعث شد احساس امنیت و اطمینان کنم. رویم را از بسی برگرداندم (هرچند حضور او را راحتتر از اَبت تحمل میکردم) و با دقت به غریبه نگاه کردم. او را شناختم؛ آقای لوید داروفروش بود. بعضی وقتها که خدمتکارها مریض میشدند خانم رید او را خبر میکرد، اما برای خودش و فرزندانش پزشک استخدام کرده بود... پرسید: «خب، مرا میشناسی؟ » اسمش را گفتم و دستم را بهطرفش دراز کردم. آقای لوید لبخندزنان دستم را گرفت و گفت: «همهچیز درست میشود. » بعد مرا خواباند و از بسی خواست در طول شب مراقب باشد کسی مزاحمم نشود. سفارشهای دیگری هم کرد و گفت فردا باز هم به دیدنم میآید، سپس آن جا را ترک کرد. هنگامی که او کنار بالینم نشسته بود احساس میکردم پشت و پناهی دارم، برای همین از رفتنش ناراحت شدم. وقتی در را پشتسرش بست، تمام اتاق تاریک شد و دوباره دلم گرفت؛ بهشدت غصهدار شدم. بسی تقریباً با ملایمت پرسید: «خوابت میآید دوشیزه؟ » من که میترسیدم جملهی بعدی را با خشونت بگوید، مخالفت نکردم و گفتم: «سعی میکنم بخوابم. » - دلت میخواهد چیزی بخوری یا بنوشی؟ - نه، متشکرم بسی. ساعت از دوازده گذشته، من میروم بخوابم، اما اگر به چیزی احتیاج داشتی، صدایم کن. چقدر مؤدب شده بود! دلم را به دریا زدم و پرسیدم: «بسی، چه اتفاقی برایم افتاده؟ مریض شدهام؟ » جواب داد: «آنقدر توی اتاق سرخ گریه کردی که از هوش رفتی. چیزی نیست، زود خوب میشوی. » و به قسمت خدمتکارها رفت که نزدیک اتاق بچهها بود. صدایش را شنیدم که گفت: «سارا، بیا با من در اتاق بچهها بخواب. میترسمامشب با این بچهی بیچاره تنها بخوابم؛ ممکن است بمیرد. بدجوری ضعف کرده بود. نمیدانم چیزی دیده یا نه. خانم به او سخت گرفت. » سارا همراه بسی به اتاق آمد؛ هر دو به بستر رفتند و قبل از خواب نیمساعتی پچپچ کردند. حرفهایشان را درست نمیشنیدم، اما معلوم بود دربارهی چه موضوعی حرف میزدند.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir