با هم بودن همه چیز است پولت لستفیر آنقدر که همه میگفتند دیوانه نبود. البته که او میدانست چه روزی از هفته است چون این تنها کاری بود که این روزها از دست او برمیآمد. شمردن روزها، انتظار برای آنها و فراموش کردن. او به خوبی میدانست که آن روز چهارشنبه بود. علاوه بر این، او آماده بود. کتش را پوشیده بود. سبد خریدش را پیدا کرده بود و کوپنهای تخفیفش را سر جمع کرده بود. او حتی میتوانست صدای ماشین ایوان را از دور بشنود... اما چارهای نبود، گربه بیرون در گشنه بود و زمانی که خم شد تا ظرف غذایش را روی زمین بگذارد، افتاد و سرش به لبه پله برخورد کرد. انتشارات شمشاد