پسر خفته بود و پیرمرد به قرص ماه توی آب برکه خیره نگاه می کرد و با آن حرف می زد. بعضی حرف هاش پچ پچ وار و گنگ و نامفهوم بودند. بعضی حرف هاش هم شبیه آواز وردگونه و التماس آمیز بودند. من تکیه به تنه درختچه نشسته بودم و به قرص ماه توی آب برکه نگاه می کردم. ما هر دو به قرص ماه توی آب برکه چشم دوخته بودیم. انگار پیرمرد در قرص ماه آب چشمه و گنبد سبز و صعود به آن را می دید. من ده ها نقش خیال انگیز در چهره ماه می دیدم. نقش لبخند و نقش پوزخند و تصویر قله و صعود و ده ها چهره که در پرده های نقاشی کشیده بودم. آخرین نقش، چهره خفته پسر بود که در عکس من افتاده بود. این تصویر به تنم لرزه می انداخت. تصور این که من به حالت و وضعیت پسر افتاده بودم، خوف انگیز بود. نمی دانستم حضورم در کنار پسر و پیرمرد به چشم آن ها واقعی است یا نه؟
نظرات کاربران
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.