رمان «چهار زن» نوشته محمداسماعیل حاجی علیان است. کتاب «چهار زن» علاوه بر روایت روانشناسانه، دارای ارزشهایی در زمینه شناخت فضای اجتماعی، فرهنگی و جنسیتی نیز هست و به دغدغههای زنان در جامعه معاصر ایران میپردازد. بنابراین رمان از نظر ساختاری و محتوایی اثری متفاوت در ادبیات معاصر فارسی محسوب میشود که توانسته با استقبال خوانندگان مواجه شود و حتی جایزه رمان اول را نیز کسب کند. به طور خلاصه، «چهار زن» رمانی درباره روان و هویت یک زن است که با مراجعه به روانکاو جستوجوی خودش را آغاز میکند و در این مسیر مخاطب را به سفر در لایههای مختلف زندگی زنان دیگر نیز میبرد.
داستان دختری سیساله به نام ظریفا را روایت میکند که از بیماری روانی رنج میبرد و ریشه این بیماری به کودکیاش بازمیگردد. ظریفا برای درمان به دکتر روانکاو مراجعه میکند و در این مسیر زندگیاش وارد پیچیدگیها و رویدادهایی میشود که گذشته و حال او و اطرافیانش را به هم پیوند میدهد. داستان با زبانی روان نوشته شده و از تکنیکهای متفاوت داستاننویسی بهره میبرد تا مخاطب را درگیر نماید و خستگی ایجاد نکند. روایت «چهار زن» بیش از آنکه به یک ماجرای صرف درمان روانشناسانه بپردازد، به کاوش عمق شخصیت و تأثیرات روانی تجربیات کودکی بر زندگی بزرگسالی ظریفا میپردازد. این رمان فضاهای خانوادگی، انسانی و عاطفی را در محور داستانی شخصیت اصلی با ظرافت به تصویر میکشد. در کنار محور اصلی داستان ظریفا، به زندگی و روابط چهار زن دیگر در داستان اشاره میشود که هر کدام جنبههای متفاوتی از تجربه زنانه، هویت، رنج و تلاش برای بازیابی خود را بیان میکنند. این ساختار چند صدایی و حضور چند زن که هر کدام روایت خاص خود را دارند، باعث شده «چهار زن» رمانی چندلایه و تأملبرانگیز درباره زنانگی و چالشهای روانی و اجتماعی زنان باشد.
کسانی که دوست دارند با لایههای روانی انسانها، دغدغهها و ریشه مشکلات روحی مواجه شوند، فضای این رمان را غنی و تأثیرگذار خواهند یافت. این رمان زندگی و مبارزات چهار زن را به شکل موازی روایت میکند و برای کسانی که به مسائل زنان و هویت فردی علاقه دارند، جذاب است. «چهار زن» تصویری ملموس از روابط، دردها و تلاشهای زنان برای بازیابی خود در بافت اجتماعی معاصر ارائه میدهد. محتوای کتاب میتواند در مطالعه ریشههای اجتماعی و روانی مشکلات زنان ایرانی و تجربه جمعی آنها سودمند باشد. اگر دوست دارید با فرم و زبانی متفاوت، وارد جهان شخصیتهای زنانه با دغدغههای معاصر شوید، این کتاب برای شما مناسب است.
چشم که باز کردم توی کوچهی تنگ و درازی ایستاده بودم. دیوارهای کاهگلی بلند، بدون در و پنجره و کف فرش کوچه آجرهای مربعی بود. صدای پایی میآمد، ولی هر چه دور و برم را نگاه کردم، کسی نبود. انگار زنی با کفشهای پاشنه بلند، هراسان داشت کوچهها را پشت سر میگذاشت. شب بود و نور چراغ برق توی نرمه بادی که میوزید، کش میآمد روی زمین. انگار پنجه دراز کرده باشد که روی مربعهای کف زمین خط بیندازد. صدای پای زن بلندتر میشد. شاید داشت میآمد طرف من. برگشتم. کسی آن طرف کوچه هم نبود. خواستم آواز بخوانم که بگویم نترسیدهام، ولی زبانم بند آمده بود. یک قدم جلوتر رفته بودم. مربعهای زیر پایم از دو طرف کش میآمد و میشدند مستطیلهایی که توی همدیگر فرو رفتهاند. هر چهار مستطیل یک مربع جدید میساختند و یک مربع کوچک وسطشان خالی میشد. پایم را روی قسمت پُر آجرها میگذاشتم. انگار لِی لِی باشد و همه خانهها را کسی خریده باشد و به من اجازه ندهد که توی خانهاش سنگ بیندازم یا قدم بگذارم. زنی که توی هزار توی کوچه میدوید، جیغی کشید. صدایش کش میآمد و توی دایره لرزان نور چراغ، دیوارها را کوچک میکرد. دیوارهای بلند به دهلیزهای توخالی تبدیل میشدند. من لی لی کنان جلو میرفتم. موهایم که دم اسبی بسته بودم، بالای سرم توی هوا تاب میخوردند و میآمدند توی صورتم. میخواستم بایستم و آنها را مثل خاله ماهی جمع کنم پشت سرم که نیایند توی چشمم، ولی نمیتوانستم بایستم. انگار یکی مرا هل میداد توی دالان. دیوارها کوتاهتر میشدند و زن، هراسان، پشت سر هم جیغ میکشید. مستطیلهای کف زمین روی هم سوار شدند و مثل مار کش آمدند. انگار روی پشت یک مار بزرگ داشتم لی لی میکردم. شروع کردم به آواز خواندن. به آواز فکر نکرده بودم، ولی خودش توی حلقم مینشست و سر از توی حفرهی دهانم در میآورد. اولش کلام نبود. فقط دو... دو... دو... بود که با نظم خاصی روی هم سوار میشد. بعد مثل یک دالان دراز و بلند و سیاه تبدیل شد به آواز: «با کوچه آواز، رفتن نیست... فانوس رفاقت روشن نیست... نترس از هجوم حضورم... چیزی جز تنهایی با من نیست...» و باز دوباره بریده بریده میشد.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir