کتاب بچه های محله تو و من خیلی قدیمها بعضی فکر میکردند خوب بودن خیلی سخت است و کار هر کسی نیست. میگفتند سالها باید بگذرد و وقتی ریشی سفید شد تازه موقع نزدیکی به خداست. آنقدر از علما و عرفا گفتهبودند که ناخودآگاه تصورمان این شدهبود که حتما باید پا به سن گذاشت و اساساً این حرفها برای ما نیست، ما که هنوز خیلی جوان هستیم... چرخ حوادث ایام چرخید تا نوبت به پیر جماران رسید. همو که قاعده بازی را عوض کرد و با انفاس قدسیاش روح عاشقان را زنده کرد. آری! در باغ جهاد و شهادت گشوده شده بود... تا آن جا که حتی بعضی جوانان و نوجوانان گوی سبقت را از بزرگترها ربودند و به فرموده او «ره صد ساله را یک شبه رفتند.» آری میشود راهی را که خیلیها در طول صد سال رفتند در یک شب طی کرد. در یک چشم به هم زدن. اگر مشتاق دیدارشان هستی نیاز نیست دنبالشان بگردی؛ در همین نزدیکی هستند. فقط کافی است چشمانت را باز کنی و خوب ببینی. این دفتر روایت سادهای است از آنان که صد سال را در یک چشم بر هم زدن رفتند...و آسمانی شدند. خیلی دور نیستند... نگاه کن... «بچههای محله تو و من».