کتاب دو کوچه بالاتر میرزاآقا از دست کلاغ ها عصبانی است. شکایتشان را به مامان فخری می کند:« دزداند، خانم!... همه شان دزداند. یا ماهی می برند یا صابون لب حوض.» خیلی وقت است حواسم به این کلاغ سیاه است، روی سینه اش سفید سفید است. مامان فخری می گوید:« این کلاغ نیست، زاغ است!... بگذار صابون ببرد و خبر خوش بیاورد. آن خبر خوش اش، می ارزد به هزار صابون و صد ماهی...»هر صبح می آید نوک شاخه ی درخت می نشیند و با نگاه اش بدرقه ام می کند. عصرها، کنار پنجره می نشینم و تماشایش می کنم. یواشکی کنار حوض برایش غذا می گذارم. گاهی هم تکه ایی صابون. قار قار که می کند، حس می کنم دارد تشکر می کند. میرزاآقا نمی داند او دوست من است، با چوب چند بار به تنه ی درخت می زند و فراریش می دهد. رضا می گوید:« کلاغ باهوش است. دوست و دشمن اش را تشخیص می دهد.» من ولی نگرانم، می ترسم یک روز برود و دیگر نیاید. کنار پنجره ناهار می خورم. کلاغ پر می زند و می آید روی هره ی پنجره می نشیند. هیچوقت انقدر نزدیک نیامده بود. گوشت غذا را می گذارم کنار پنجره. با پرش های کوچک نزدیکتر می شود. گوشت را برمی دارد و عقب می رود. با پایش گوشت را نگه می دارد و به آن نوک می زند. او گوشتش را می خورد و من پلوی بدون گوشتم را. میرزاآقا از توی حیاط با تعجب نگاهم می کند و می گوید:« جل الخالق، دوستی آدم با کلاغ؟!... » کلاغ از صدای میرزاآقا می ترسد، گوشت را رها می کند و می پرد بالای شاخه، بعد هم لب دیوار. سرش را کج می کند، نگاهش غمگین است. نگاه تمام کلاغ ها غمگین است. انگار می دانند دوستی آدم با کلاغ نمی شود.