کتاب آه استانبول نوشته رضا فرخ بال در بخشی از داستان، «آه، استانبول» میخوانیم: «چشمهایش خاکستری بود. از پلکان سه طبقه ساختمان که بالا آمده بود، درِ راهرو تنگ دفتر انتشاراتی که دیوارهایش را بستههای کتاب تا زیر سقف پوشانده بود، آن چشمها بایست به این رنگ درآمده باشند. اما من متوجه نشده بودم. حتی صدای او را نشنیده بودم که از پسرک پادو نشانی دختر مدیر را گرفته بود. سرم گرم کار خودم بود. درِ اتاق نیمهباز بوده است. روی ترجمه یک متن خستهکننده جامعهشناسی کار میکردم. جملهها را مینوشتم، پاک میکردم و دوباره مینوشتم. یک لحظه که سرم را از روی کاغذ برمیدارم، زنی را میبینم با قامتی متوسط، سراپا در لباسی تیره –بهرسم این روزها- که از برابر اتاقم گذشت. عینکم را برداشتم و با انگشت گوشه حدقههایم را فشار دادم تا ضربان خون در رگهای چشم آرام گیرند. چشمها از همان ساعات اول روز با من راه نمیآمدند. از بیخوابی شب بود. به ساعتم نگاه انداختم. نیمساعتی به ظهر مانده بود و پیرمرد، مدیر انتشاراتی، هنوز نیامده بود. سیگاری آتش زدم و از جا بلند شدم و نزدیک پنجره رفتم. آفتاب چشم را میزد، اما دیگر آن آفتاب وقیح و خیرهکننده تابستان نبود که یک فصل تمام راسته کتابفروشیها را میگداخت و خلوت میکرد.»