کتاب «غلاغه به خونهش نرسید» نوشته ابوالفضل زرویی نصرآباد، یک مجموعهای از داستانهای کوتاه طنزآمیز است که با هنرمندی خاصی افسانهها و حکایتهای کهن را با زندگیهای مدرن و معاصر درهم میآمیزد. در این اثر، زرویی با توانایی بینظیر خود، حکایات و داستانهای قدیمی که از عمق فرهنگهای مختلف جهان برگزیده، به داستانهایی جذاب و گیرا تبدیل کرده است. او با دقت و حوصله بسیار، خمیرمایهای از نقیضهها و افسانهها را برداشت کرده و با درآمیختن آنها به ماجراهای روزمره زندگی انسان امروز، توأم با طنزی دلنشین و آموزنده، نقوش تازهای به این داستانها بخشیده است. داستانهای این کتاب با شروعی از بناهای افسانهای و حکایات قدیمی وارد فضاهای جدیدی میشوند؛ به گونهای که با تحولی ناگهانی، شخصیتها و موقعیتها به عصر حاضر منتقل میشوند. این تغییر رویکرد باعث میشود تا زمان و مکان داستان دچار دگرگونی شود و به تعبیری جدید، معانی و حکمتهای نهفتهای که در دل این افسانهها خوابیده، نیز نمایان گردد. زرویی با بهکارگیری زبان طنز و خلاقیتهای ادبی، توانستهاست به روح، دغدغهها و آرزوهای بشر معاصر نگاهی عمیق و انتقادی بیفکند.
کتاب «غلاغه به خونهش نرسید» به ویژه برای تمام افرادی که به ادبیات طنز و داستانهای کوتاه علاقمندند، پیشنهاد میشود. این اثر میتواند هم برای خوانندگانی که به دنبال خنده و تفریح هستند و هم برای دانشجویانی که در حوزه ادبیات و فرهنگ مشغول به تحصیلند، منبع الهام و تفکر باشد. همچنین، افرادی که دوست دارند با کمک افسانهها و حکایتهای قدیمی به چالشها و واقعیتهای زندگی مدرن بپردازند، با مطالعه این کتاب میتوانند از دریچهای متفاوت به زندگی بنگرند و غنای ادبیات فارسی را بیشتر احساس کنند. گمان میرود که هر خوانندهای که پا به دنیای این کتاب بگذارد، با طنز و حماسههایی که در دل این داستانها نهفته احساس نزدیکی کرده و به تفکر درباره معانی و پیامهای پنهان این آثار بپردازد.
یکی بود، یکی نبود؛ غیر از خدا هیچکس نبود. روزی، روزگاری در ولایت غربت یک پیرزنی بود به نام «ننه قمر» و این ننه قمر از مال دنیا فقط یک دختر داشت که اسمش «دلرُبا» بود و این دلربا در هفت اقلیم عالم مثل و مانندی نداشت؛ از بس که زشت و بد ترکیب و بد ادا و بیکمالات بود. یک روز که این دلربا توی خانه وَر دل ننه قمر نشسته بود و داشت به ناخنهایش حنا میگذاشت، آهی کشید و رو کرد به مادرش و گفت: «ای ننه، میگویند «بهار عمر باشد تا چهل سال». با این حساب، توپ سال نو را که در کنند، دختر یکی یک دانهات، پایش را میگذارد توی تابستان عمر. بدان و آگاه باش که من دوست دارم تابستان عمرم را در خانه شوهر سپری کنم. و شنیدهام که یک دستگاهی است که به آن میگویند «کامپیوتر» و در این کامپیوتر همه جور شوهر وجود دارد. یکی از این دستگاهها برایم میخری یا اینکه چی؟» ننه قمر «لا حول» گفت و لبش را گاز گرفت و دلسوزانه، بنا کرد به نصیحت که: مردی که توی دستگاه عمل بیاید، شوهربشو و مرد زندگی نیست، دوام و استقامتش هم مثل مرد راست راستکی نیست. بچهاش نمیشود تازه بچهدار هم که بشوی لابد یا دارا و سارا میزایی یا از این آدم آهنیهای بدترکیب یا چه میدانم پینوکیو... وقتی ننه قمر دهانش کف کرد و قلبش گرفت و خسته شد، دلربا شروع کرد به تعریف از کامپیوتر و اینترنت و چت و این که شوهر کامپیوتری هم مثل شوهر راست راستکی است و آن قدر گفت و گفت تا ننه قمر راضی شد برای عاقبت به خیری دخترش، سینهریز و النگوهای طلایش را بفروشد و برای دلربا کامپیوتر مجهز به فکس مودم اکسترنال و کارت اینترنت پر سرعت و هِدست و کلی لوازم جانبی دیگر بخرد. باری ای برادرِ بد ندیده و ای خواهر نور دیده، دستگاه را خریدند و آوردند گذاشتند روی کرسی و زدندش به برق و روشنش کردند. دلربا گفت: «ای مادر، در این وقتِ روز، فقط بچههای مدرسهای وکارمندهای زن و بچهدارِ توی ادارات، میروند در چت و تا نیمه شب خبری از شوهر نیست.» به همین خاطر، از همان کلهٔ ظهر تا نیمه شب، ننه قمر نشست در پشت دستگاه و با جدّیت تمام به بازی ورق گنجفه و بادل و اسپایدر پرداخت. نیمه شب دلربا دستگاه را تحویل گرفت و وصل شد به اینترنت و یک «آی دی» به نام «دلربا آندرلاین تنها 437» برای خود ثبت کرد و رفت توی یکی از اتاقهای «یارو مسنجر». به محض ورود، زنگها به افتخارش به صدا در آمدند و تا دلربا به خودش جنبید، متوجه شد که چهلـ پنجاه تا شوهر بالقوه، دورش را گرفتهاند. دلربا که دید حریف این همه خواستگار مشتاق و دلداده نیست، همهٔ پیغامها را خواند و سر آخر از نام یکی از آنها خوشش آمد و با ناکام گذاشتن خیل خواستگاران سمج، با همان یکی گرم صحبت شد. در زیر متن مکالمات نوشتاری آن دو به اختصار درج میشود.
پژمان آندرلاین توپ اِندِ با حال: سلام. ای دلربای زیبای شیرین کار، خوبید؟
دلربا آندرلاین تنها 437: سلام. مرسی. یو خوبی؟
پژمان: مرسی+ هفتاد. سین، جیم، جیم پلیز. (سین، جیم، جیم: همان A/S/L به زبان غربتی است؛ یعنی: سن؟ جنسیت؟ جا و مکان زندگی)
دلربا: هجده، دال، بوغ (یعنی هجده سالهام، دخترم و در بالای ولایت غربت به زندگانی اشرافی مشغولم. ترجمه و تفسیر از بنده نگارنده) یو چی؟
پژمان: من بیست و چهار، پ، بوغ. خوشبختم! (یعنی خوشوقتم.)
دلربا: لول. (یعنی حسابی لول و کیفورم. همان LOL) پس همسایهایم.
پژمان: بله ولی من برای ادامهٔ تحصیل دارم ویزا میگیرم که بروم در جابلقا چون که هم در آن جا آزادی میباشد و هم سیدی با کیفیت آینه آن جا هست و من همهٔ کس و کارم (یعنی دختر خالهٔ پسر عمهٔ دایی مامانم) در آن جا زندگی میکنند.
دلربا: اوکی، درک میکنم به قول مامی: توبی اور نات توبی. راستی نگفتی چه شکلی هستی؟
پژمان: قد 185، وزن 80، مو خرمایی روشن و بلند، پوست سفید، چشم آبی.
دلربا: من قدم 174، وزن 60، مو بلوند، پوست سفید، رنگ چشم هم یک چیزی بین آبی و سبز.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir