به نام خدا

یه کتاب خوب میتونه زندگیت رو عوض کنه!

02191306290
ناموجود
این کالا فعلا موجود نیست اما می‌توانید زنگوله را بزنید تا به محض موجود شدن، به شما خبر دهیم.
موجود شد باخبرم کن

کتاب‌های مشابه







غلاغه به خونش نرسید









آیکون توضیحات کتاب

معرفی کتاب

کتاب «غلاغه به خونه‌ش نرسید» نوشته ابوالفضل زرویی نصرآباد، یک مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه طنزآمیز است که با هنرمندی خاصی افسانه‌ها و حکایت‌های کهن را با زندگی‌های مدرن و معاصر درهم می‌آمیزد. در این اثر، زرویی با توانایی بی‌نظیر خود، حکایات و داستان‌های قدیمی که از عمق فرهنگ‌های مختلف جهان برگزیده، به داستان‌هایی جذاب و گیرا تبدیل کرده است. او با دقت و حوصله بسیار، خمیرمایه‌ای از نقیضه‌ها و افسانه‌ها را برداشت کرده و با درآمیختن آن‌ها به ماجراهای روزمره زندگی انسان امروز، توأم با طنزی دلنشین و آموزنده، نقوش تازه‌ای به این داستان‌ها بخشیده است. داستان‌های این کتاب با شروعی از بناهای افسانه‌ای و حکایات قدیمی وارد فضاهای جدیدی می‌شوند؛ به گونه‌ای که با تحولی ناگهانی، شخصیت‌ها و موقعیت‌ها به عصر حاضر منتقل می‌شوند. این تغییر رویکرد باعث می‌شود تا زمان و مکان داستان دچار دگرگونی شود و به تعبیری جدید، معانی و حکمت‌های نهفته‌ای که در دل این افسانه‌ها خوابیده، نیز نمایان گردد. زرویی با به‌کارگیری زبان طنز و خلاقیت‌های ادبی، توانسته‌است به روح، دغدغه‌ها و آرزوهای بشر معاصر نگاهی عمیق و انتقادی بیفکند.

خواندن کتاب غلاغه به خونه‌ش نرسید را به چه کسانی توصیه می‌کنیم

کتاب «غلاغه به خونه‌ش نرسید» به ویژه برای تمام افرادی که به ادبیات طنز و داستان‌های کوتاه علاقمندند، پیشنهاد می‌شود. این اثر می‌تواند هم برای خوانندگانی که به دنبال خنده و تفریح هستند و هم برای دانشجویانی که در حوزه ادبیات و فرهنگ مشغول به تحصیلند، منبع الهام و تفکر باشد. همچنین، افرادی که دوست دارند با کمک افسانه‌ها و حکایت‌های قدیمی به چالش‌ها و واقعیت‌های زندگی مدرن بپردازند، با مطالعه این کتاب می‌توانند از دریچه‌ای متفاوت به زندگی بنگرند و غنای ادبیات فارسی را بیشتر احساس کنند. گمان می‌رود که هر خواننده‌ای که پا به دنیای این کتاب بگذارد، با طنز و حماسه‌هایی که در دل این داستان‌ها نهفته احساس نزدیکی کرده و به تفکر درباره معانی و پیام‌های پنهان این آثار بپردازد. 

در بخشی از کتاب غلاغه به خونه‌ش نرسید می‌خوانیم:

یکی بود، یکی نبود؛ غیر از خدا هیچ‌کس نبود. روزی، روزگاری در ولایت غربت یک پیرزنی بود به نام «ننه قمر» و این ننه قمر از مال دنیا فقط یک دختر داشت که اسمش «دلرُبا» بود و این دلربا در هفت اقلیم عالم مثل و مانندی نداشت؛ از بس که زشت و بد ترکیب و بد ادا و بی‌کمالات بود. یک روز که این دلربا توی خانه وَر دل ننه قمر نشسته بود و داشت به ناخن‌هایش حنا می‌گذاشت، آهی کشید و رو کرد به مادرش و گفت: «ای ننه، می‌گویند «بهار عمر باشد تا چهل سال». با این حساب، توپ سال نو را که در کنند، دختر یکی یک دانه‌ات، پایش را می‌گذارد توی تابستان عمر. بدان و آگاه باش که من دوست دارم تابستان عمرم را در خانه شوهر سپری کنم. و شنیده‌ام که یک دستگاهی است که به آن می‌گویند «کامپیوتر» و در این کامپیوتر همه جور شوهر وجود دارد. یکی از این دستگاه‌ها برایم می‌خری یا این‌که چی؟» ننه قمر «لا حول» گفت و لبش را گاز گرفت و دلسوزانه، بنا کرد به نصیحت که: مردی که توی دستگاه عمل بیاید، شوهربشو و مرد زندگی نیست، دوام و استقامتش هم مثل مرد راست راستکی نیست. بچه‌اش نمی‌شود تازه بچه‌دار هم که بشوی لابد یا دارا و سارا می‌زایی یا از این آدم آهنی‌های بدترکیب یا چه می‌دانم پینوکیو... وقتی ننه قمر دهانش کف کرد و قلبش گرفت و خسته شد، دلربا شروع کرد به تعریف از کامپیوتر و اینترنت و چت و این که شوهر کامپیوتری هم مثل شوهر راست راستکی است و آن قدر گفت و گفت تا ننه قمر راضی شد برای عاقبت به خیری دخترش، سینه‌ریز و النگوهای طلایش را بفروشد و برای دلربا کامپیوتر مجهز به فکس مودم اکسترنال و کارت اینترنت پر سرعت و هِدست و کلی لوازم جانبی دیگر بخرد. باری ای برادرِ بد ندیده و ای خواهر نور دیده، دستگاه را خریدند و آوردند گذاشتند روی کرسی و زدندش به برق و روشنش کردند. دلربا گفت: «ای مادر، در این وقتِ روز، فقط بچه‌های مدرسه‌ای وکارمندهای زن و بچه‌دارِ توی ادارات، می‌روند در چت و تا نیمه شب خبری از شوهر نیست.» به همین خاطر، از همان کلهٔ ظهر تا نیمه شب، ننه قمر نشست در پشت دستگاه و با جدّیت تمام به بازی ورق گنجفه و بادل و اسپایدر پرداخت. نیمه شب دلربا دستگاه را تحویل گرفت و وصل شد به اینترنت و یک «آی دی» به نام «دلربا آندرلاین تنها 437» برای خود ثبت کرد و رفت توی یکی از اتاق‌های «یارو مسنجر». به محض ورود، زنگ‌ها به افتخارش به صدا در آمدند و تا دلربا به خودش جنبید، متوجه شد که چهل‌ـ پنجاه تا شوهر بالقوه، دورش را گرفته‌اند. دلربا که دید حریف این همه خواستگار مشتاق و دلداده نیست، همهٔ پیغام‌ها را خواند و سر آخر از نام یکی از آن‌ها خوشش آمد و با ناکام گذاشتن خیل خواستگاران سمج، با همان یکی گرم صحبت شد. در زیر متن مکالمات نوشتاری آن دو به اختصار درج می‌شود.
پژمان آندرلاین توپ اِندِ با حال: سلام. ای دلربای زیبای شیرین کار، خوبید؟
دلربا آندرلاین تنها 437: سلام. مرسی. یو خوبی؟
پژمان: مرسی+ هفتاد. سین، جیم، جیم پلیز. (سین، جیم، جیم: همان A/S/L به زبان غربتی است؛ یعنی: سن؟ جنسیت؟‌ جا و مکان زندگی)
دلربا: هجده، دال، بوغ (یعنی هجده ساله‌ام، دخترم و در بالای ولایت غربت به زندگانی اشرافی مشغولم. ترجمه و تفسیر از بنده نگارنده) یو چی؟
پژمان: من بیست و چهار، پ، بوغ. خوشبختم! (یعنی خوشوقتم.)
دلربا: لول. (یعنی حسابی لول و کیفورم. همان LOL) پس همسایه‌ایم.
پژمان: بله ولی من برای ادامهٔ تحصیل دارم ویزا می‌گیرم که بروم در جابلقا چون که هم در آن جا آزادی می‌باشد و هم سی‌دی با کیفیت آینه آن جا هست و من همهٔ کس و کارم (یعنی دختر خالهٔ پسر عمهٔ دایی مامانم) در آن جا زندگی می‌کنند.
دلربا: اوکی، درک می‌کنم به قول مامی: توبی اور نات توبی. راستی نگفتی چه شکلی هستی؟
پژمان: قد 185، وزن 80، مو خرمایی روشن و بلند، پوست سفید، چشم آبی.
دلربا: من قدم 174، وزن 60، مو بلوند، پوست سفید، رنگ چشم هم یک چیزی بین آبی و سبز.

نظرات کاربران

کتاب‌های مشابه