یه کتاب خوب میتونه زندگیت رو عوض کنه!
فرصت دارید این کتاب ارزشمند را تهیه کنید!
در صورت تأخیر یا تغییر قیمت در تامین کتاب، اطلاعرسانی خواهد شد.
معرفی کتاب
کتاب «من پیش از تو» اثر جوجو مویز، نویسنده جوانی که داستانی عمیق و احساسی را روایت میکند، داستانی است دربارهی زندگی، عشق و انتخابهای سختی که گاه مسیر ما را برای همیشه تغییر میدهند. «من پیش از تو» اثری است که پس از خواندن آن نه تنها لحظاتی ناب از عشق و امید را تجربه میکنید، بلکه به یاد میآورید چقدر زندگی ارزشمند و زیبا است، حتی در دشوارترین شرایط.
«من پیش از تو» رمانی عاشقانه و پر از احساس است که بینش عمیقی دربارهی زندگی با محدودیتها و دردهایش ارائه میدهد. این اثر نه تنها داستان دو شخصیت را روایت میکند، بلکه سوالات بزرگ اخلاقی و احساسی را دربارهی عشق، امید و انتخابهای دشوار زندگی مطرح میسازد. نویسنده با قلمی روان و جذاب، موفق شده به شکلی واقعی و تأثیرگذار به ابعاد روانی و انسانی قهرمانان داستان بپردازد و خواننده را درگیر حس همدلی و درک آنها کند.
چرا باید این کتاب را خواند
این کتاب به گونهای نوشته شده که به عمق احساسات انسانی نفوذ میکند و مخاطب را وادار به تفکر درباره زندگی، ارزش تلاش، دوست داشتن بدون قید و شرط و مسئولیتهای انسانی میکند. «من پیش از تو» سوالات مهمی درباره معنای زندگی و عشق میپرسد که هر خوانندهای را به چالش میکشاند. اگر دنبال داستانی هستید که هم دلنشین و رمانتیک باشد و هم معنوی و عمیق، این کتاب انتخابی عالی است.
علاقهمندان به داستانهای عاشقانه و احساسی که نه فقط یک رابطه ساده بلکه چالشهای انسانی را میخواهند بشناسند. کسانی که دنبال آثار چالشبرانگیز درباره زندگی، امید و اراده انسانی هستند. افرادی که به دنبال کتابی هستند که بتواند آنها را نسبت به اهمیت زمینۀ احساسی و انسانی بیشتر حساس کند. خوانندگانی که به داستانهای زندگی واقعی و احساسات پیچیده انسانی علاقه دارند.
دلم واقعا برایش می سوخت. وقتی می دیدمش که به بیرون پنجره ماتش برده است، به نظرم غمگین ترین فردی آمد که به عمرم دیده ام. با گذر ایام، دریافتم شرایطش فقط مربوط به اسارت در صندلی چرخدار نیست، نه چون آزادی جسمی اش را از دست داده است، بلکه به فهرست بلندبالا و بی پایان مشکلات جسمی و روحی ای مربوط می شود که می توانند عواقب بدی در پی داشته باشند. با خودم فکر کردم اگر من جای او بودم احتمالا به همین اندازه احساس درماندگی می کردم. رهبر ارکستر قدمی به جلو برداشت و با پا دوبار به سکو ضربه زد، یک هیس قوی سالن را فراگرفت. سکوت برقرار شده زنده و مشتاق بود. بعد رهبر ارکستر چوبش را به حرکت درآورد و یک باره صدای ساز در نهایت شفافیت سالن را پر کرد، موسیقی حالا برایم عینیت مادی پیداکرده بود؛ چیزی نبود که فقط از راه گوشم بشنوم بلکه در تمام وجودم جاری شده بود، اطرافم را گرفته و حواس پنج گانه ام را به لرزه انداخته بود پوستم سوزن سوزن شده و کف دستم عرق کرده بود. قوه تخیلم به طرز غیر منتظره شکوفا شده بود؛ همان طور که نشسته بودم هیجان های گذشته یک باره در وجودم غلیان پیدا کردند. افکار و ایده های نو در ذهنم پیچیدند، گویی به بینش و بصیرت دیگری دست یافته ام. خیلی چیزها بود اما اصلا دلم نمی خواست به پایان می رسید، دوست داشتم تا ابد همان جا بنشینم. من می دانم که میتوانم خوشحالت کنم. و مطمئن که تو هم می توانی خوشبختم کنی… تو از من آدمی ساختی که اصلا تصورش را هم نمی کردم. حتی با این شرایطی که داری باز هم میتوانی شادم کنی. از تمام آدم های دنیا فقط می خواهم کنار تو باشم، تو را به هر کسی ترجیح میدهم، حتی این تویی که به نظر خودت از دست رفته است.