موزه معصومیت این رمان درباره مرد ثروتمندی به نام کمال است که در استانبول زندگی میکند و عاشق دختری فقیر به نام فسون یا افسون است. این دو از طبقات مختلف جامعه هستند و طبیعتا عشق بینشان، پدیدهای نامانوس است. محلههای بالاشهر استانبول مانند نیشانتاشی، چوکورکوما، تقسیم، حربیه و بی اوغلی بستر مکانی شکلگیری اتفاقات این رمان هستند و جالب است که همین محلات، در زندگی نویسنده کتاب تاثیر زیادی داشتهاند. اورهان پاموک در رمان «موزه معصومیت» تابویهای سنتی جامعه ترکیه و تاثیرشان بر زندگی مردمان این کشور را به تصویر کشیده است. در میان تصویر این سنتها و تابوها، یک داستان عاشقانه هم روایت میشود و زندگی مردم گرفتارشده بین سنتهای خودی، فرهنگ غرب و جامعه در حال پوستاندازیشان هم از مقابل نظر مخاطب میگذرد. این ترجمه اولینبار تابستان 94 به بازار عرضه شد و حالا چاپ نهم آن وارد کتابفروشیها شده است. «موزه معصومیت» جزییات فراموششده استانبول سالهای 1950 تا 2000 را در خود جا داده است؛ از بلیتهای سینما گرفته تا قوطی کبریتها، از شیشههای کوچک و بزرگ و رنگارنگ نوشیدنیها گرفته تا مجسمههای ظریف و هزاران اشیای مختلف که در کنار فیلمها و عکسهای مرتبط با استانبول در موزه خود پاموک به نمایش گذاشته شده است. او درباره گردشاش به سمت موزهداری میگوید: «در فاصله 7 تا 22 سالگی دوست داشتم نقاش شوم. در اعماق وجودم یک نقاش مرده وجود دارد؛ من به این نقاش اجازه دادم که کار خود را بکند و نتیجهاش این موزه شد... در دنیا نظیری برای این موزه یافت نمیشود و من همانطور که خواستم، عمل کردم. در دهه آخر قرن گذشته که میخواستم رمان را چاپ کنم، در فکر ایجاد موزه نیز بودم اما از آنجا که انتشار رمان تا سال 2008 ممکن نشد، طبیعتاً افتتاح موزه نیز دچار تاخیر شد. با این کار میخواستم خانوادهای خیالی را با خانه و اشیائی که در آن وجود دارد، به وجود آوردم تا بعد آنها را به موزه بدل کنم و بعدتر رمانی از روی آن بنویسم.» «موزه معصومیت» 83 فصل دارد که عناوینشان به ترتیب عبارت است از: شادترین لحظه زندگی من، بوتیک شانزلیزه، فامیلهای دور، ملاقات در شرکت، رستوران فوآیه، اشکهای افسون، آپارتمان مرحمت، اولین نوشابه میوهای ترکیه، F، چراغهای روشن شهر و شادمانی، عید قربان، بوسهای آرام، عشق جسارت و مدرنیته، خیابانها میدانها و کوچهپسکوچههای استانبول، برخی واقعیتهای تلخ باستانشناسی، حسادت، دیگر تمام زندگیام وابسته به توست، داستان بلقیس، تشییع جنازه، دو شرط افسون، داستان پدرم: گوشوارههای مروارید، دست رحمیخان، سکوت، نامزدی، درد انتظار، نمودار تشریحیِ درد عشق، خم نشو خواهی افتاد، اشیایی پر از تسلی خاطر، حالا دیگر ثانیهای نبود که به او فکر نکنم، افسون دیگر نیست، خیابانهایی که مرا به یاد او میانداخت، اشباح و سایههایی که فکر میکردم افسون هستند، رفتارهایی خشن، مثل سگی فضایی، اولین بذرهای موزه من، برای امیدی کوچک که درد عشقم را تسکین ببخشد، خانه خالی، مهمانی آخر تابستان، اعتراف، زندگی آرام در خانه ساحلی، شنا کردن به روی پشت، غم و اندوه پاییز، روزهای سرد و تنهای نوامبر، هتل فاتح، تعطیلات اولودا، طبیعی است که کسی نامزدش را میانه راه رها کند؟، مرگ پدرم، مهمترین چیز در زندگی شاد بودن است، تصمیم داشتم به او پیشنهاد ازدواج بدهم، این آخرین دیدار بود، شادمانی تنها نزدیک بودن به شخصی است که از صمیم قلب دوستش داری، فیلمی در مورد زندگی و رنجها باید صادقانه باشد، دلخوری و یک قلب شکسته برای کسی اهمیت ندارد، زمان، فردا دوباره میآیم و دوباره کنار هم مینشینیم، شرکت فیلمسازی لیمو، بلندشدن و نرفتن، دبرنا، از سانسور تا رسیدن به سناریو، شبهای بوآز در رستوران حضور، نگاه کردن، برای وقتگذرانی، ستون شایعات، آتشسوزی در بوآز، سگها، این چیست؟، ادکلن، 4213 تهسیگار، گاهی، زندگیهای از هم گسسته، کمالخان دیگر سری به ما نمیزنید، زندگی هم مثل عشق، گواهینامه افسون، تاریکخان، شیرینیسرای مروارید، سینماهای بیاوغلو، هتل بزرگ سمیرامیس، باران تابستانی، سفر به دنیایی دیگر، بعد از تصادف، موزه معصومیت، کلکسیونرها، خوشبختی. در قسمتی از این رمان میخوانیم: از جلوی چشمانم همهچیز مثل یک فیلم میگذشت، شادیهای کوچک گذشتهام، صحنههای خروج از بهشت مهر و محبت بیدریغی که مادر در کودکی نثارم میکرد و بودن در آغوش فاطماخانم که روزی یکبار به مسجد بزرگ شهر میرفتیم. اما بلافاصله غم، مثل طوفانی که به ساحل بزند، میآمد و تمام خاطراتم در خودش غرق میکرد. ساعت حدود پنج بود که من هنوز در رختخواب دراز کشیده بودم. یادم آمد که مادربزرگم بعد از فوت پدربزرگ برای اینکه خاطراتش را فراموش کند اتاقش را عوض کرده بود. تمام ارادهام را به کار گرفتم تا به خودم بقبولانم که باید برای فرار از خاطراتم از این اتاق و این اشیای قدیمی دل بکنم. اما چیزی درونم ندا میداد که کاملا برعکس عمل کنم و بیشتر به سمت اشیاء کشیده شوم. یا من نسبت به مادربزرگم خیلی ضعیف بودم یا اینکه این اشیاء تسلیخاطری برای من بود و نمیتوانستم از آنها دل بکنم. صدای بچههایی که فوتبال بازی میکردند به گوش میرسید. گاهی صدای ذوقزدهشان حیاط را پر میکرد و گاهی داد و بیدادشان مرا تا تاریکی هوا به تخت وصل میکرد. شب وقتی به خانه رسیدم و سه لیوان نوشیدنی نوشیدم، سیبل تلفن زد و اوضاع دستم را پرسید. تازه آن موقع متوجه بریدگی انگشتم شدم. به همین منوال تا اواسط ماه جولای، هر روز به آپارتمان مرحمت میرفتم و کم شدن غم نبودن افسون را به حساب فراموشی میگذاشتم. اما این حرف اصلا و به هیچ وجه درست نبود. فقط داشتم با سرخوشیای که اشیاء آن آپارتمان به من میداد، سر میکردم. در هفته اول نامزدیام فقط به فکر همین مسئله بودم و خوب میفهمیدم که این غم اصلا کم نمیشود. اما هنوز امیدم را از دست نداده بودم. انگار به خاطر از دست ندادن همین امید بود که به آن آپارتمان میرفتم.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir