کتاب شعر ما : صبح بنارس در یکی از اشعار کتاب میخوانیم: بعد، رفتم به سراغ چمدانهای قدیمی عکسهای من و دلتنگی یاران صمیمی روزهایی همه محبوس در انباری خانه خاطراتی همه زندانی در دفتر سیمی رفته بودم به چهل سالگی غربت بابا با همان سوز که میگفت: «خدایا! تو کریمی!» مشهد و عکس پدر، ضامن آهو و دل من گریه هم پاک نکرد از دل من گرد یتیمی تازه همسایه باران و خیابان شده بودیم کاشی اردهم، روبهروی کوی نسیمی عشق را تجربه میکردم در ساعت انشا شعر را تجزیه میکردم در دفتر شیمی نامهایی که نه در خاطره ماندند و نه در دل ساعت جبر شد و غرغر استاد عظیمی اردوی رامسر و گم شدنم در شب مجنون رقص موسای عرب، خنده مسعود کریمی این یکی هست، ولی از همه شهر بریده آن یکی را سرطان کشت؛ سلامی؟ نه، سلیمی این یکی، عشق هدایت داشت با عشق فرانسه آن یکی قصهنویسی شد در حد حکیمی آن یکی پنجرهای واکرد از غربت فکه این یکی ماند، گرفتندش در خانه تیمی این یکی، باز منم؛ شاعر دلتنگی یاران این یکی، باز منم در چمدانهای قدیمی...