کتاب اینک شوکران 6 : حسین شایسته فر به روایت همسر شهید قسمتی از کتاب: دلم می خواست یک روز بچه ها را بردارم و بروم بیمارستان. بروم پیش دکترهایی که می گفتند «این آقا هیچ وقت نمی تواند بچه دار شود.» زهرا و زینب و محمد حسین را نشانشان بدهم و بگویم « وقتی خدا بخواهد همه چیز شدنی ست.» چه شب هایی که می دیدم حسین مثل بچه ها اشک می ریزد و توی دعاهایش از خدا بچه می خواهد.جز برای عزای امام حسین هیچ وقت گریه اش را ندیده بودم. می گفتم «حسین بچه شدی؟ چرا این جور گریه می کنی؟» می گفت ((من فقط از خدا همین را می خواهم . یک پسر به ما بدهد که بعدها عصای دستت باشد. کارهایی که من نتوانستم برایت انجام دهم، او بکند)) خودم هم دلم می خواست از حسین بچه داشته باشم. حاضر بودم سختی هایش را به جان بخرم؛ ولی صدای اولاد این مرد در خانه پیچید.