کتاب صوتی پستچی اثر چیستا یثربی، داستانی عاشقانه و روانشناختی است که بهسرعت در فضای مجازی محبوب شد و به یکی از پرفروشترین آثار نویسنده تبدیل گشت. این رمان که با نگاهی شخصی و صمیمی نوشته شده، در قالبی روایی و خودزندگینامهای، احساسات و دغدغههای نسلی را بازتاب میدهد که میان آرزوها، واقعیتهای اجتماعی و محدودیتهای فرهنگی گرفتار شده است. صدای گرم و پرحس فریبا متخصص در اجرای نسخه صوتی، به تأثیرگذاری این داستان افزوده و تجربهای شنیدنی و احساسی را برای مخاطب فراهم کرده است.
پستچی داستان عشق نوجوانی چیستا یثربی است؛ دختری که در 14 سالگی عاشق یک پسر موطلایی و نامهرسان میشود. ماجرا از روزی آغاز میشود که عشق بهطور ناگهانی و غریزی وارد زندگی او میشود، عشقی که در بستر تضادهای فرهنگی، مخالفت خانوادهها، و دغدغههای جامعه نمیتواند به سرانجام برسد. روایت، ساده اما سرشار از احساس است. چیستا با لحنی صادقانه، از عشق، انتظار، دلشکستگی و امید میگوید.
نویسنده در خلال داستان، به تجربههای شخصیاش بازمیگردد و گاه از زاویه مادر بودن، عشق دوران نوجوانیاش را مرور میکند. در روایت، مرز خیال و واقعیت باریک است؛ خاطرات، رؤیاها و احساسات گاه چنان در هم تنیدهاند که شنونده در دل داستان غرق میشود.
پستچی مناسب نوجوانان و بزرگسالانی است که به داستانهای عاشقانه با نگاهی روانشناختی علاقه دارند. این اثر همچنین برای کسانی جذاب است که به روایتهای خودزندگینامهای، فضای احساسی و تجربهگرایانه، و صداقت در نوشتار علاقهمندند. مخاطبانی که میخواهند عشق را نه در قالبی کلیشهای، بلکه از زاویهای انسانی و واقعی تجربه کنند، از شنیدن این کتاب لذت خواهند برد. برای نسل جوان، این رمان میتواند پلی باشد میان تجربههای عاطفی گذشته و حال؛ و برای والدین، روایتی از نوجوانی فرزندانشان که شاید شنیده نشده است.
چهارده ساله که بودم عاشق پستچی محل شدم. خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم و نامه را بگیرم، او پشتش به من بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود! قاصد و پیک الهی بود از بس زیبا و معصوم بود! شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد. با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.
از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی! تمام خرجی هفتگیام، برای نامههای سفارشی میرفت. تمام روز گرسنگی میکشیدم اما هر روز یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود.
تابستان داغی بود. نزدیک یازده صبح که میشد میدانستم الان زنگ میزند! پلهها را پرواز میکردم و برای اینکه مادرم شک نکند میگفتم برای یک مجله مینویسم و آنها هم پاسخم را میدهند.
حس میکردم پسرک کم کم متوجه شده است. آنقدر خودکار در دستم میلرزید که خندهاش میگرفت. هیج وقت جز سلام و خداحافظ حرفی نمیزد. فقط یک بار گفت: چقدر نامه دارید، خوش به حالتان! و من تا صبح آن جمله را تکرار میکردم و لبخند میزدم و به نظرم عاشقانهترین جمله دنیا بود: چقدر نامه دارید! خوش به حالتان! عاشقانهتر از این جمله هم بود؟»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir