کتاب *از او* - کتاب سوم -شهید محمد معماریان جرعه ای از کتاب بغضش ترکید و سیل اشک از چشمانش سرازیر شد. حس کرد دختری است که برای شکایت از سختی هایی که پیش آمده مقابل پدرش نشسته است. دلش می خواست که پیام بر (ص) در حق محمد، پدری کند. یک دفعه دید یک اسب سوار سراپا سفید، با صورتی که مثل مهتاب می درخشید، دور جانماز می گردد. تمام وجودش پر از حرارت شد، دلهره به جانش افتاد. بی اختیار بلند شد، ایستاد و گفت: یا رسول ا...! من بچه ام را از شما می خواهم، ولی سالم. اگر ماندنی است، از خد بخواه بچه ام را صحیح و سالم به من برگرداند.... وقتی به خودش آمد تنها ردی از بوی عطر اسب سوار باقی مانده بود. از پشت بام پایین آمد. دلش آرامش عجیبی پیدا کرده بود. به مادرش گفت: مادر! بچه من یا همین الان خوب می شود یا می میرد....، ص12 محمد با خودش فکر می کرد، حالا که از همه چیز دل بریده، تازه معنای دل را می فهمد. تا حالا هرچه بود، دل نبود: تارهایی بود که دور دلش تنیده شده بود. حالا لطافت و زیبایی دلش را درک می کرد، حالا اصل همه چیز را می دید.، ص38