کتاب چهارده معصوم 5 : خون خدا - کوتاهههایی از زندگانی امام حسین علیهالسلام هنوز بیش از نیم قرن از حکومت رسول خدا نمیگذشت که به نام او و به نام خلافت او، پسرش حسین را به طرز فجیعی در کربلا شهید کردند. این ماجرا که مبدأ و منشأ تحول تاریخ است دو بعد مهم دارد؛ اول اینکه چطور شد جامعهی اسلامی به اینجا کشیده شد؟ و دوم اینکه مهندسی رفتار امام حسین در طول حیات، در صلح، سکوت و جنگ چگونه بود؟ آنچه جامعه را به این دونی کشاند، دنیاطلبی مردم بود و فساد حکومت که در زمان معاویه پنهانی بود و در زمان یزید علنی. امام حسین هم تا برادر بزرگترش زنده بود، مطیع امامت او بود، بعد از امام حسن هم پایبند پیمانی که با معاویه داشتند، چه اینکه معاویه هم تا میتوانست ظواهر دین را رعایت میکرد و چهرهی منافق او برای عوام ناشناخته بود. اما با علنی شدن فسق و فجور حکومت بعد از مرگ معاویه، دیگر سکوت بی معنا بود ... زندگی پرفراز و نشیب امام حسین در سایهی واقعهی کربلا کمی نامکشوف مانده و فجیع بودن اتفاق باعث شده عمق استراتژیک تصمیمات امام علی برای عموم مردم روشن نشود. امام دنبال تشکیل حکومت یا شهادت صرف نبود. اینها میتوانست نتیجهی حرکت امام باشد. هدف امام اصلاح در بنیان حکومت و دینی بود که پدربزرگش بنا نهاده بود، چه شهید چه پیروز. و اینکه هنوز فریاد اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله از چهار گوشهی عالم به گوش میرسد از اثرات همان اصلاح پرهزینهی امام حسین بود. مؤلف در ابتدای کتاب و بعنوان سرآغاز دربارهی دنیا آمدن و غذا دادن امام حسین(ع) چنین نقل میکند: فاطمه حسین را در شکم داشت. پیامبر میخواست برود سفری بیرون از مدینه. آمد پیش فاطمه و گفت جبرئیل گفته به زودی پسری به دنیا میآوری. شیرش نده تا من بیایم. حتی اگر یکماه طول بکشد. همین حرف را موقع دنیا آمدن حسن هم گفته بود. حسین که بدنیا آمد فاطمه منتظر ماند تا پدرش آمد. پیامبر زبانش را گذاشت در دهان حسین و حسین از شیره جان پیامبر مکید. این کار را بارها انجام داد. گاهی هم انگشتش را میگذاشت در دهانش تا بمکد. و گوشت حسین از گوشت پیامبر رویید. در بخش بعدی مؤلف دربارهی شفاعت چنین میگوید: سالها مانده بود در آن جزیره، بی بال و پر، سرگردان و زمین گیر. فطرس داشت تاوان کوتاهیای که کرده بود را پس میداد هفتصد سالی بود که تنها مشغول عبادت بود. یک روز جبرئیل را دید پرسید کجا میروی؟ جبرئیل گفت: خدا به محمد پسری داده میروم تبریک بگویم. فطرس گفت: من را هم ببر، شاید محمد دعایم کند، پر و بالم سوخته. جبرئیل فطرس را برد پیش پیامبر. بعد از تبریک، فطرس به پیامبر گفت چه بر سرش آمده. پیامبر گفت: پر و بال و بدنت را بمال به این نوزاد و برگرد سر جایی که از اول در آن مأمور بودی. فطرس خودش را مالید به حسین و پر پرواز پیدا کرد. موقع رفتن به پیامبر گفت: امت تو این پسر را میکشند. من به خاطر حقی که این بچه بر گردنم پیدا کرد، هرکس، هرجا، زیارتش کند، زیارتش را میرسانم و هرکس به حسین سلام بدهد سلامش را ابلاغ میکنم. فطرس پرید به آسمان و باز هم آسمانی شد. نویسنده در ادامه به علاقهی بیش از حد پیامبر به امام حسین اشاره میکند و ماجراهایی را در این باب تعریف میکند و همچنین از هوش و ذکاوت و حرفهای بزرگانهی امام حسین در کودکی اشاره میکند. مردی آمد پیش امام حسین و گفت آدم گناهکاری هستم و نمیتوانم خودم را از گناه حفظ کنم، نصیحتم کن! امام گفت: پنج کار را انجام بده، بعد هر گناهی خواستی بکن، اول: روزی خدا را نخور و هر گناهی خواستی بکن. دوم: از ولایت خدا بیرون شو و هر گناهی خواستی بکن. سوم: جایی را پیدا کن که خدا نبیندت و هر گناهی خواستی بکن. چهارم: وقتی ملک الموت آمد بمیراندت، ردش کن و هر گناهی خواستی بکن. پنجم: هروقت خواستند تو را در جهنم بیندازند داخل نشو و هر گناهی خواستی بکن. مرد سرش را انداخت پایین. بخشش و احسان امام نیز مثال زدنی بود، نویسنده داستانی را در این باره چنین نقل میکند: روزی شخصی پیش امام آمد و گفت باید خون بهایی را بدهم اما ندارم، با خودم گفتم از بهترین مردم آن را بگیرم. امام گفت: سه سؤال میکنم. هرکدام را که جواب دادی یک سوم قرضت را میدهم. مرد گفت: کسی مثل شما که اهل علم است از کسی مثل من که عرب بیابانی هستم مسئله میپرسد؟ امام گفت: پدربزرگم رسول خدا گفت: احسان و خوبی را باید به اندازهی شناخت و آگاهی انجام داد. مرد گفت: حالا بپرسید اگر هم نمیدانستم از شما یاد میگیرم. امام پرسید: بهترین عمل؟ عرب جواب داد: ایمان به خدا. امام پرسید: چی انسان را از نابودی نجات میدهد؟ عرب جواب داد: توکل به خدا. امام پرسید: چی انسان را زینت میدهد؟ عرب گفت: علم که همراه عمل باشد. امام گفت: اگر آن را نداشت؟ عرب گفت: ثروتی که با آن جوانمردی همراه باشد. امام پرسید: اگر آن نبود؟ عرب گفت: فقری که با آن صبر باشد. امام پرسید: اگر نداشت؟ عرب فکر کرد و گفت: پس آتشی از آسمان بیاید و این آدم را بسوزاند که لایق این عذاب است. امام خندید و هزار دینار داد برای قرضش. انگشترش را هم داد برای خرج خودش. قسمتهای بعدی نگارنده به مردن معاویه و جانشینی یزید، خروج امام حسین از مکه و اصرار و نامههای کوفیان برای امام اشاره میکند و در ادامه نیز به فرستادن مسلم بن عقیل به کوفه، حرکت امام به سمت کوفه بی وفایی کوفیان و تنها گذاشتن امام در کربلا، واقعهی کربلا و روز عاشورا و ... اشاره میکند. در ذیل بخشهایی از کتاب که مربوط به شهادت امام حسین و بی احترامی به جسد آن بزرگوار میشود اشاره شده است: «... امام که روی زمین افتاده بود و دیگر رمقی نداشت، عمرسعد آمد جلو و گفت: منتشر چه هستید کارش را تمام کنید. میترسیدند نزدیک امام بشوند. خولی پسر یزید رفت تا سر امام را از تنش جدا کند. جلو که رفت دستش و تنش لرزید و برگشت. سنان پسر انس هم نتوانست تا اینکه شمر خودش آمد. کشتن پسر پیامبر از هرکسی برنمیآمد. .... و امام شهید شد. پیراهنش را اسحاق پسر حیوه برداشت، عمامهاش را اخنس پسر مرشد برداشت، کفشهایش را اسود پسر خالد برد و انگشترش را بجدل پسر سلیم. بجدل برای اینکه زودتر برسد به انگشتر، چون نتوانست از انگشت امام بیرونش بکشد، انگشت را برید و با هم بردشان. عمرسعد هم آمد و زره امام را برداشت. بی چشم و رو بودند این جماعت. امام تا وقتی زنده بود و تا جایی که توان داشت نگذاشت به جسد یارانش بی حرمتی شود. اما عصر عاشورا وقتی تنها جنگید و شهید شد کسی نبود مواظبش باشد. به جسدش بی حرمتی شد، سرش را از تنش جدا کردند، لباسهایش را غارت کردند، به همینها هم راضی نشدند، به اسبها نعل تازه زدند و جسد را لگدکوب کردند ...».