کتاب آبنبات پستهای اثری طنز و خواندنی از مهرداد صدقی است که در ادامه مجموعه کتابهای آبنباتی نوشته شده است. این کتاب با داستانهایی خاطرهانگیز، خوانندگان را به فضای اوایل دهه 70 میبرد و ماجراهای روزمره و طنزآمیز محسن، نوجوانی بازیگوش و پرهیجان، را روایت میکند. قلم صدقی در این کتاب، همچنان روان و شاد است و توانسته است لبخند را به لبان مخاطبان بنشاند.
داستانهای این کتاب در فضایی نوستالژیک و دلنشین روایت میشوند و پر از ماجراهای شیطنتآمیز و طنزآلود محسن است. محسن با زبانی صمیمی و پر از اصطلاحات محلی، از دغدغهها، شوخیها و تلاشهایش برای روبهرو شدن با چالشهای نوجوانی میگوید. از خرید شلواری که فروشنده آن را با کلی تعریف میفروشد تا موقعیتهای کمدی دیگر که او و اطرافیانش درگیر آن میشوند، همه با جذابیت و طنز خاصی نوشته شدهاند.
یکی از ویژگیهای برجسته کتاب، استفاده از لحظات ساده و عادی زندگی برای خلق طنز است. محسن با رفتارها و گفتارهای شیرین و گاهاً عاقلانهتر از بزرگترها، ماجراهایی را رقم میزند که هم خندهدار است و هم مخاطب را به فکر فرو میبرد. در بخشی از کتاب، خرید شلوار برای عروسی ملیحه به ماجرایی پر از طنز و موقعیتهای خندهدار تبدیل میشود. این سبک روایت، فضای شادی را برای مخاطب به وجود میآورد.
آبنبات پستهای برای نوجوانان و بزرگسالانی که به داستانهای طنز و نوستالژیک علاقه دارند، مناسب است. نوجوانان از سبک شاد و ماجراهای پرهیجان محسن لذت میبرند و بزرگسالان نیز میتوانند با فضای دهه 70 و خاطرات آن دوره ارتباط برقرار کنند. همچنین اگر به دنبال کتابی هستید که لحظات شاد و سرگرمکنندهای برایتان خلق کند، این اثر گزینهای عالی است.
مهرداد صدقی با روایت داستانهایی از زندگی روزمره و شوخیهای آشنا، اثری خلق کرده که هم مخاطبان را میخنداند و هم فضایی دوستداشتنی و صمیمی ارائه میدهد. این کتاب برای همه کسانی که به دنبال یک داستان ساده، جذاب و پر از لحظات خندهدار هستند، توصیه میشود.
برای عروسی ملیحه میخواستم چنان تیپی بزنم که هر کس مرا میبیند اگر یک دل نه صد دل عاشق نمی شود، لااقل رَم نکند و رویش را برنگرداند. وارد لباس فروشی که شدم، یکی از شلوارها را نشان دادم و از فروشنده پرسیدم: « مِشه اینِ بیارین من بپوشم؟» آقای فروشنده به سر و وضعم نگاه کرد و گفت: « یک کم برات قیمته ها» پولش برام مهم نیست. پس کو اول پولاتِ نشان بدی؟ پولم را که نشان دادم، فروشنده شلوار ارزانتری برایم آورد و گفت: اون به دردت نمخورد. این یکی بهتره شلواری که برایم آورده بود کمی رنگ و رو رفته به نظر میرسید. برای همین پرسیدم: «ببخشین این رنگش نِمِره؟» «نه این سه سال اینجا بوده ولی هنوز رنگش نرفته. تازه، نِگا جنسش چی خوبه. همچی لطیفه که هر کی مِبینه دلش مخواد به پارچهش دست بزنه ببینه جنسش از چیه گفتم: « خا آدم برای چی باید شلواری بخره که بقیه بخوان به پارچهش دست بزنن ببینن جنسش چطوره؟» «خا نذار کسی بهش دست بزنه» «اگه تو صف نونوایی باشم و دستم نون داغ باشه چی؟» آقای فروشنده بدون اینکه به این سوال منطقی جواب بدهد، در اتاق تعویض لباس را باز کرد و گفت: «ولی بپوشیش همچی خوش تیپ بشی که دیگه هیشکی قیافه ت نگاه نِمکنه» وقتی رفتم توی اتاق، کم مانده بود سکته کنم. یک مارمولک که معلوم بود همسنِ همان کت شلوار رنگ و رو رفته است، روی دیوار آنجا نشسته بود. بی اختیار داد زدم. آقای فروشنده گفت: «چی شد؟ برق گرفتت؟» «نه یک مارمولک اینجایه» فروشنده با تمسخر گفت: «همچی غیژ کشیدی فکر کردم اژدها دیدی» شلوارم را درآوردم اما به جای اینکه آن را آویزان کنم، در دستهایم گرفتم تا مارمولک تویش نرود. محض احتیاط به فروشنده گفتم: «بیزحمت چراغِ خاموش نکنین تا هم من بتانم مارمولکِ ببینم، هم اون منِ ببینه و روم نیفته» «باشه... از کلپاسه مترسی ها؟» نه بیشتر از این مترسم یک وقت این مارمولکم دوست داشته باشه ببینن جنس پارچه شلوارم چطوره، ولی چون تاریکه نفهمه هنوز نپوشیدمش!
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir