کتاب خواهران تاریک عقربه ی ثانیه شمار روی 9 درجا می زند... پله ها و پاگرد طبقه ی بالا در تاریکی غرق شده اند. در نور خفه ی سالن به مردی زل می زنم که با چشم های بسته روی تختی فلزی و بدون ملافه دراز کشیده و لوازم جراحی را ردیف کنارش چیده اند، چاقو و قیچی و انبر و چیزهای عجیب غریب دیگر. به شست پای مرد، کارتی گره زده اند. این مرد، روی تخت فلزی مرده و عجیب است که اصلا از او نمی ترسم.