به نام خدا

یه کتاب خوب میتونه زندگیت رو عوض کنه!

02191306290
ناموجود
این کالا فعلا موجود نیست اما می‌توانید زنگوله را بزنید تا به محض موجود شدن، به شما خبر دهیم.
موجود شد باخبرم کن

کتاب‌های مشابه







یادگاران انقلاب ١0 : اعدامی - یر اساس خاطرات دکتر نوراحمد لطیفی









آیکون توضیحات کتاب

معرفی کتاب

کتاب یادگاران انقلاب ١0 : اعدامی - یر اساس خاطرات دکتر نوراحمد لطیفی جلد دهم از مجموعه سيزده جلدي يادگاران انقلاب با عنوان "اعدامي" بر اساس خاطرات دكتر نور احمد لطيفي و به قلم مصطفي محمدي به نگارش درآمده است. اين كتاب، داراي سه فصل با عناوين از سر غيرت، شام شب سرد، هاله ي مرگ، آواي مرغ شب زده، بند شلاق، باز هم شلاق، نيش شيطان، پاي سفره ي پدر، گروه فجر انقلاب، دادگاه دوم، كاري كه شاه نكرد، مرد فقير، دستور زبان بازجو، حوزه ي مغناطيس مغز، سرماي زمين، با دوستاني جاني، با آن، گنجشك هاي باغ پدري، بوسه بر شانه باقري، چشم بسته تا زابل، شهيد باقري و قاب زندگي، نگاهي به زندگي و مبارزات دكتر نور احمد لطيفي است. نويسنده ضمن يادداشتي در اين كتاب يادآور شده است: اين داستان نيز اگر چه يك چيز ساده است، اما رازهاي شگفت انگيزي را به شما نشان مي دهد. اگر آن را به دقت بخوانيد، خواهيد فهميد كه سراسر گفته ها و كارهاي دكتر لطيفي سرشار از انرژي است. ممكن است من هم كه اين خطوط را سر هم كرده ام، پي به اين راز نبرده باشم؛ اما به يقين مي گويم كه اين دل گويه ها و مكنونات كه به سخني و اكراه بر زبان آمده، خالي از رمز و رازهاي بسيار نيست و بايد تلاش كرد و پذيرفت كه چنين افرادي را بايد شناخت. در فاصله تهيه و تدوين متن اين كتاب، هرگاه با دكتر لطيفي روبه رو مي شدم تا جرياني از زندگي اش را برايم باز گو كند، مطمئن بودم كه خواسته هايم با اعمالم هيچ مغايرتي ندارد و او در جواني آدمي بوده كه هرگز جمله ي «نمي توانم» و «نمي شود» را به زبان نياورده. دل به هركاري كه مي سپرده، به آن دست مي يافته است. با اين كه يك مبارزبوده، اما خوب درس مي خوانده؛ آن هم رشته ي سخت رياضي در دبيرستان و پزشكي در دانشگاه. و حتي دوران چهارساله ي زندان هم نتوانست او را از راه درست زندگي بازدارد. افكار منفي و محدود كننده را رها مي كرده و تنها فكري كه ذهنش را انباشته مي ساخته، اين بوده كه دنيا به جايي برسد كه ديگر پا برهنه اي در گيتي نماند؛ به ويژه در ديار سيستان و بلوچستان؛ كه حتي اگر شده چشم از سهم خودش از روزگار را بپوشاند. در بخشي از كتاب آمده است: «خواب به چشم نمي آيد و ذهنم از گپ زدن با ارواح سرگرداني كه با چشماني بسته و لباني خاموش دور كله ام دنبال هم راه افتاده اند. خسته نمي شود. حالا اين شب آخر عمر، تا صبح بيدار بمانم، مگر چه مي شود؟ توي بيداري، دچار كابوس شده ام: يك ساواكي، با دستاني پوشيده از انگشترهايي با نگين بدلي، روي قلبم چنگ مي اندازد. نمي توانم چهره اش را در ذهن ام درست ببينم و تشخيص دهم كه كيست. قيافه اش را مي سپارم به خاطر تا به يادش بياورم. آه خدا! او همان مفلوكي است كه با حس خودشيفتگي آمده بود پايين ساختمان بيمارستان فيروزگر تا سراغم را از اطلاعات بخش بگيرد… صدايم كه زدند، گمان كردم ملاقاتي دارم…»

نظرات کاربران

کتاب‌های مشابه